نمیدانم که میدانی
نگاهم نیست همراهت،ولی جانم «برای» توست
دلم همواره تسلیم صدای «آشنای» توست
نگاهم نیست همراهت،ولی حالم دگرگون است
دلم ِمحو مجسم کردنِ،«لبخندهای» توست
دلم،وقتی که باشی،میشود دریای پُر موجی
که دائم میخروشد،چونکه مسحورِ «هوای» توست
منم دیوانه ای با دیدگانِ پاکِ پر حسرت
و تصویرِ خیالِ آنچهپشت «پلک های» توست
خیالش میکُشد من را ،ولی بی تاب و مشتاقم
که دریابد دو چشمم آنچه رازِ «چشم های» توست
منم بیمارِ بد حالی،که بر بستر فتادم باز
منم آن کس که عمری رنج دید و «مبتلای» توست
امیدی نیست بر درمانِ این تب های طولانی
بیا،تنها امیدِ مانده ام،در «دست های» توست
نمیدانی که حالم چیست وقتی شعر میگویم
نمیدانم چه شعری مرهمِ آن «رنج های» توست
نمیدانی که طوفانی ست حالِ چشمهای من
نمیدانم چه سرّی پشتِ سیلِ «اشکهای» توست
نمیدانی که شب ها وقتِ تنهایی چه تاریکم
نمیدانم چه مدت تا طلوعِ «روشنای» توست
نمیدانی که مرگ آسانتر است از عشقِ بی فرجام
نمیدانم که میدانی و این از «رازهای» توست
نمیدانی که میدانم دلت از جنسِ احساس است
نمیدانم که میدانی دلم تنگِ «صدای» توست
نمیدانم که کوهِ غم نهفته پشت لبخندت
نمیدانم که تنهایی دلیل «بغض های» توست
نمیدانی که دیدارت شده رؤیای هر روزم
و دیوانی سرودم کلّ ابیاتش «برای» توست
نمیدانم که تو هر لحظه همچون من پریشانی
نمیدانم که آغوشم دوای «دردهای» توست
نمیدانی که آتش زد به جانم جسمِ تب دارت
نمیدانم فراقِ من دلیلِ «گریه های» توست
بیا بشکن سکوتِ تلخ را این بار همراهم
بگو چون آرزوی ِ من تمامِ «حرف های» توست
به پاکیِ تمامِ واژه های نابِ اشعارم
قسم،دل تا زمانِ مرگ،در عهد و وفای توست