من یه پسر عمو دارم که مدتها قبل یعنی حدودا 20 سال پیش میفرستنش توی عشایر چادرنشین که به بچه های اونجا درس یاد بده بعد این پسر عموی ما اونجا عاشق یه دختر میشه و میره از پدر و مادرش اونو خواستگاری میکنه مامانم اینا که تعریف میکردن میگن روزی که ماها رفتیم خواستگاریش جلوه همه ما اومد نشست تو ماشین باهامون اومد شهر فکر کنید دختر عشایری که ده تا بچه بودن بعد دیگه می یارنش شهر یه چند سالی درس میخونه و دیگه ول میکنه تا این که حدودا هشت سال پیش پسر عموم براش دیپلم میخره و چون پسر عموم مسئول یکی از قسمت های یه دانشگاه معروف تو تهرانه خانمش رو هم مسئول یکی از قسمت های دیگه توی همون دانشگاه میکنه و همزمان با آون میفرستتش دانشگاه علمی کاربردی تا لیسانس بگیره
تازگیا هم با کلی پول سنش رو توی شناسنامه کم کرده
البته این کل ماجرا نیست ایشون الان یه خونه ی دوبلکس توی قیطریه برای خانمش خریده و براشون هم دو تا کلفت گرفته و کل بدنشون هم از فرق سر تا نوک پا عمل زیبایی کرده و دیگه کلا چیزی نیست که توی دنیا نداشته باشه این خانم
شوهرش هم که فقط راه میره و قربون صدقش میره
فقط تنها ایرادش لهجشه که با این که تلاش میکنه ولی نمیتونه فارسی خوب صحبت بکنه
حالا خواستم بگم نه به خوب بودن نه بد بودن کلا اینا همش معادلات ذهنی ماست
در صورتی که معادلات ذهنی خدا خیلی خیلی پیچیدس
خوب حالا شما را تا قصه پر غصه ی دیگه به خداوند منان میسپارم