2733
2739
عنوان

یدونه قوطی شیرخشک واسه چن وقت بسه؟؟؟؟؟

| مشاهده متن کامل بحث + 2163 بازدید | 29 پست
فعلا ک پس نزده.از همینم میترسم.واقعا گیج شدم.نمیدونم ی وقت سینم نگرفت چیکار کنم😳

خب شیر خشک رو یا با قاشق بهش بده یا اصلا نده ، شیر خودتو بهش بده فقط

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خواهرزادم وشش ماهشه. 

هرسه روز یه شیرخشک 

مارک نان 

ماشاالله خیلیم بهش میسازه تپولوی خاله  

من بلوچم   زبانم بلوچی  لباسم بلوچی  فرهنگم بلوچی  وطنم ایران  مکران بلوچستاااان 😍افتخارم اهل سنتم😍داداشای عزیزم خیییییلی زود رفتین هنوز باورندارم رفتنتونو هنوزم از  گوشه گوشه خونم صدای خنده هاتونو میشنوم باورندارم دگه نیستین تا باهم کل کل کنیم بعد تو کی بگم خودشیفته به کی بگم هندونه نزار برام سنگینن و... آخ خدایا راضیم برضایت کاری بجز صبر نداریم خیالم  راحته اونجا جاتون خوبه آخه شما خییلی خوب بودین حافظ قران و... بودین  مطمعنم خدا خلاف وعده نمیکنه الهی جاتون بهشت برین باشه  ......دعا میکنم خدا به هیییچ کی داغ عزیز نده اونم دوتا باهم 
2728
عزیزم زنده باشه.فقط نان میخوره شیر مادرنمیخوره؟واقعا هزینه هاش خیلی میشه

سینه رونمیگرفت فقط شیرخشک میخوره 

واقعاهزینه ها خیلی بلاس

من بلوچم   زبانم بلوچی  لباسم بلوچی  فرهنگم بلوچی  وطنم ایران  مکران بلوچستاااان 😍افتخارم اهل سنتم😍داداشای عزیزم خیییییلی زود رفتین هنوز باورندارم رفتنتونو هنوزم از  گوشه گوشه خونم صدای خنده هاتونو میشنوم باورندارم دگه نیستین تا باهم کل کل کنیم بعد تو کی بگم خودشیفته به کی بگم هندونه نزار برام سنگینن و... آخ خدایا راضیم برضایت کاری بجز صبر نداریم خیالم  راحته اونجا جاتون خوبه آخه شما خییلی خوب بودین حافظ قران و... بودین  مطمعنم خدا خلاف وعده نمیکنه الهی جاتون بهشت برین باشه  ......دعا میکنم خدا به هیییچ کی داغ عزیز نده اونم دوتا باهم 
سینه رونمیگرفت فقط شیرخشک میخوره  واقعاهزینه ها خیلی بلاس

اره واقعا.سینه میگیره.من در روز شاید 1یا2بار سینم شیر باشه.چون شب بیدارم .ظهر بیدار میشم ناهار میخورم وکم و بیش شام میخورم.غذام کمه.شیرم هم کمه

اره واقعا.سینه میگیره.من در روز شاید 1یا2بار سینم شیر باشه.چون شب بیدارم .ظهر بیدار میشم ناهار میخور ...

غذای گرم سوپ بخور

چای ودم نوش وشیرزیادبخور

قطره شیرافزا

ان شاءالله که زیادبشه

من بلوچم   زبانم بلوچی  لباسم بلوچی  فرهنگم بلوچی  وطنم ایران  مکران بلوچستاااان 😍افتخارم اهل سنتم😍داداشای عزیزم خیییییلی زود رفتین هنوز باورندارم رفتنتونو هنوزم از  گوشه گوشه خونم صدای خنده هاتونو میشنوم باورندارم دگه نیستین تا باهم کل کل کنیم بعد تو کی بگم خودشیفته به کی بگم هندونه نزار برام سنگینن و... آخ خدایا راضیم برضایت کاری بجز صبر نداریم خیالم  راحته اونجا جاتون خوبه آخه شما خییلی خوب بودین حافظ قران و... بودین  مطمعنم خدا خلاف وعده نمیکنه الهی جاتون بهشت برین باشه  ......دعا میکنم خدا به هیییچ کی داغ عزیز نده اونم دوتا باهم 
2738
خب بچه گرسنش میشه.با قاشق براش میترسم چون برای قاشق فک کنم زود باشه بچه 37زوزه

نه خانومی من به نوزادم از روز اول با قاشق دادم الان ۴۵ روزشه چیزیش نمیشه با قاشق چایخوری بده

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
نه خانومی من به نوزادم از روز اول با قاشق دادم الان ۴۵ روزشه چیزیش نمیشه با قاشق چایخوری بده

من حس میکنم شیر خودم ک میخوره داره امتناع میکنه.دیروز زیاد شیر بهش ندادم.امروز اومدم شیر خودم بدن بزور خورد.الان دارم با شیشه میدم.حس مبکنم عادت کرده باشیر خشک اروم میگیره

من حس میکنم شیر خودم ک میخوره داره امتناع میکنه.دیروز زیاد شیر بهش ندادم.امروز اومدم شیر خودم بدن بز ...

خب پس همین روزا منتظر این باش که اصلا سینتو نگیره و کلا شیر خشکی بشه 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز