ساعت 8ونیم بودم ک من بستری شدم لباسامو عوض کردم و رفتم تو بخش
این وسط مادرم و خواهرشوهرم هم تو بخش اومده بودن .منم باهاشون خداحافظی کردم و بوسیدمشون و گفتم دعام کنید
وقت نشد با شوهرم خدافظی کنم
رفتم تو اتاق زایشگاه دردم همچنان زیاد میشد
پرستار یه توپ بادی بزرگ بهم داد و چند تا تمرین و رقص یادم داد گفت تو اتاق تمرین کن تا بچه بیاد پایین
منم همه رو انجام دادم و دردم شدیدتر شد صدام در اومده بود همش میگفتم خداااااایا کمکم کن.یا الله یا الله
اومدن بهم سرم وصل کردن بعد دکتر دوباره منو معاینه کرد گفت آفرین 6سانت شدی خوشحال بودم اما با ترس زیاد
ایندفعه سرم به دست تو اتاق راه میرفتم و دعام تبدیل به گریه شده بود ترسیده بودم روند زایمان خداروشکر تند تند پیش میرفت
دیدم پرستار اومد یه چیزی تو سرم خالی کرد ک بعد گفت آمپول فشار زدم وای خدامن احتیاج نداشتم گفت رو تخت سجده کن و فشار بده هروقت 10تا شدی میری رو تخت اصلی
وای دردم خییییییلی وحشتناک شد. جیغ زدم توروخدا سرم رو ببند اونم بعد 5دقیقه سرم رو بست و من دیگه داشتم از حال میرفتم.دردام هم 5دقیقه استراحت 10 دقیقه میگرفت.وای ک چقد اون 5دقیقه خوب بود دوست داشتم بخوابم از حال میرفتم.خیییس عرق شده بودم خودمو میچسبوندم به میله های تخت ک سرد بودن
تا اینکه جیغ زدمممممم دکترررررررر سرش اومد پایین تروخدا بیاااااااااا.خونریزی کرده بودم
یه پرستار و یه ماما اومدن منو بردن رو تخت زایمان ساعت 11 بود ک دید 10سانت باز شدم .کیسه آبمو با یه چیز بلند ترکوند و بعد 15دقیقه کش مکش زاییدم
اصلا وسطش شکاف رو متوجه نشدم ک با تیغ زد .بچمو که دادن دستم کلی گریه کردم چقد احساس خوبی بود مامانیییی قربونت برم چقد سفید و ملوسی الهی من دورت بگردم گفتم دکترچرا بچم جیغ نمیزنه که یکی دوتا زد رو باسنش صداش در اومد ای جووووونم قربون صدات برم بعدش بچمو بردن و شروع کردن شکممو خالی کردن جفت بچه و بقیه اضافه هاش ک کلی درد داشت و بعدشم بخیه زدن که 4تا خوردم
دکتر بهم گفت الان هرچی دعا کنی برآورده میشه برامون دعا کن منم هرچی بلد بودم دعا کردم براشوم و با گریه ازشون تشکر کردم و دعا کردم خدا به هرکی بچه نداره بچه بود
این بود خاطرات زایمان من
ببخشید طولانی شد😊😊