برادرم ۲ اردیبهشت عمل دیسک کرد ما تهرانیم و یه دکتر توی اصفهان بهش معرفی کردند و رفت اونجا انجام داد و سه روزه برگشت و تو همین سه روز چندین بااار زنگ زدیم و احوالش رو پرسیدیم و روز چهارم برگشت رفتیم خونه عیادتش
روز پنجم عفونت شدییید کرد جوری که عفونت وارد خونش شد و درد شدید و.... دوباره برگشت اصفهان الان ده روزه که اصفهانه
برادرم مجرده البته تازگی نامزد کرده.. من و دو تا خواهرم خیلی گرفتاریم من دد تا بچه دارم یکیشون مدرسه میره و یکیشونم کوچیکه
اون یکی خواهرم شوهرش مریضه و مدام مراقبت میخواد
خواهر بزرگمونم شوهرش خییییلی آدم نرمالی نیست که ازش توقع رفتن و سر زدن به مریض رو بشه داشت
حالا از روزی که داداشم رفته دوباره بیمارستان هر کی زنگ میزنه احوالشو بگیره به مامانم میگه چرا دخترات نیومدن سر بزنن به برادرشون مامانمم هر چی میگه خودم گفتم این همه راه رو نیان گرفتارن و.... فایده نداره
اینم بگم ما هررررر روز روزی سه چهار بار زنگ میزنیم به داداشم من خودم کلی براش ناراحت بودم گریه کردم نذر کردم حتی مشهد رفتم کلی اونجا براش دعا کردم و نماز خوندم
داداشمم تا الان میگفت راضی نیستم تا اینجا بیایید غریبه نیستید و... ولی از روزی که نامزدش رفته بهش سر زده مدام به ما و مامانم غر میزنه که چرا سه تا خواهرا نیومدن دیدنم به مامانم گفته تو باید بهشون میگفتی بیان باید بینمون صمیمیت ایجاد کنی
در حالیکه ما همینجوریشم کلی به هم وابسته و صمیمی هستیم