همه چیزازنه ماهه پیش شروع شدوقتی خبرمرگ دایی جوونم روشنیدم ودنیاااوارشدروی سرم وکمرم داغ داغ شدبه حدی که سوزش عجیبی احساس میکردم..ازیه شهربانه ساعت فاصله باخانواده سوارماشین شدم باهمسرم رفتیم ولی به خاکسپاری نرسیدیم.بعدازاون کمرم همچنان دردمیکرددکترگفتن حتماعمل،عمل کردم تایه کمی سرپابشم امااصلاانگارنه انگار،بعدازاون داغ مادرم ومادربزرگم وپدربزگم که تازه پسرجونشون روازدست داده بودم هرروزمیدم وغضشونومیخوردم
مادرم که هرروزپیرتروپیرترمیشه،مادربزگم که شده یه بچه ی کوچیک،پدربزگم که توی اتاقی اصلابیرون نمیادرنگ خورشیدروببینه😢
گذشت تادوماه پیش بایک دلدررردعجیب رفتم سونوگفتن بایدعمل شی سنگ صفراداری یک هفته تمام بیمارستان بستری بودم نه واب ونه غذایی فقط وفقط سرم امابخاطراسترس وتپش قلب شدیدمم دکترم میترسیدعمل کنه ومن همچنااان دلدرردشدیدداشتم گذشت تااینکه عملشدم وایییی خیلیییی دردکشیدم.
من توی این جریانهابیشترشهرستان بودم کمترپیش همسرم خیلی سخت میگذشت بهمون ولی میگفتیم تموم میشه.
الان که اومدم خونه مادرشوهرم اومدخونمون افتادزمین دستش خوردشدوعمل کردازاون روزتاحالاکمرم قفل کرده تپش قلب میگیرم استرس دارم که خدااااچی میخوادبشخ اخه..😢
بچه هاادیروزفهمیدم بابام نزدیکه ده روزیه بیمارستان بستریه وبخاطرلخته کردن خون توی دست چپش کنارقلبش عمل شده...
وای قلبم اتیش گرفته بابای من خیلییی زحمت کشیده برامون یه راننده ماشین سنگین خیلی مهربونه که شبهاوروزهابیداربوده تایه لقمه نون حلال ب دست بیاره
خدایی تحمل اینودیگه نداشتم.بچه هامرگ بهترینه برام دلم یه مرگ اروم میخواد😢دوستدارم فقط برم وتموم شه این زندگی(درسته طولانی شدولی بخداهیچکسونداشتم باهاش حرف بزنم اینقدرررپرم که دارم لبریزمیشم مرسی که خوندین)