اول از همه برمیگردیم به دو روز پیش که تو فکر تدارک یه برنامه واسه سالگرد ازدواجم بودم،پیش خودم گفتم خانواده هارو دعوت میکنیم کنار هم خوش میگذرونیم.خلاصه زنگ زدم به مادرشوهرم،وسط احوال پرسی گفت که رفته دکتر و بدترین خبری که میتونست بهم بده رو گفت
گفت که آزمایشایی که انجام داده نشون از این داره که به سرطان سینه دچار شده و سریع باید شیمی درمانی رو شروع کنه و ...همینطوری پشت گوشی ماتم برده بود،از زور ناراحتی نمیتونستم حرفی بزنم
دیگه مهمونی و اینا کلا از یادم رفت و بیخیالش شدم
فرداش رفتم خونشون تازه از اولین جلسه شیمی درمانش اومده بود