امشب داشتم مستند سوریه را نگاه میکردم قلبم به درد اومد.این همه درد و رنج رو آدم بزرگ نمیتونه تحمل کنه چه برسه به بچه.
همین مستند باعث شد باخدا آشتی کنم و شرمنده بشم واسه تند روی هام.
دیشب آخر شب به خاطر پسرم خیلی گریه کردم خیلی به خدا غر زدم که چرا خوبش نمیکنی .مگه بچه چه گناهی کرده ،اگه میخوای منو امتحان کنی خودم درد مند کن چرا بچم. پسرم آلرژی شدید داره،میدونم خوب میشه ،میدونم پیش بیماری های غول پیکر مثل سرطان و ایبی چیزی نیست ،میدونم درمان داره ولی قلبم آتیش میگیره وقتی میبینم چیزی نمیتونه بخوره ،قلبم به درد میاد وقتی که پسرم نمیتونه درست تنفس کنه،از اینکه ببرمش دکتر قلب میترسم،
از اینکه آسم بگیره میترسم،چقدر براش برنامه داشتم که ببرمش ورزش ولی با این حجم از مشکلات تنفسی دیگه نمی کشم.انگار یکی از صبح تا شب بغلت با ناخن رو دیوار بکشه،
امشب دیدم بدتر از پسر منم دارن نفس می کشن تو سوریه.شاید زجر تنفسی داشته باشن ولی خدارا باور دارن.
فهمیدم خیلی ضعیف النفس هستم که آنقدر زود از پا درآوردم وتسلیم ناامیدی شدم. هرچند که خیلی به خاطر پسرم اذیت شدم ولی از ته دلم امشب دعا میکنم که هیچ بچه ای به خاطر بیماری از کوچیک گرفته تا بزرگ اذیت نشه .آمین.