سلام بچهها
یه دورغی گفتم یه خریتی کردم عین چی توش موندم😑
قرار بود عموم و زنعموم تنها بیان خونهی ما من حوصلشونو نداشتم رفتم تو اتاقم به مامانم گفتم بگه نیستم
بعد حالا پاشدن با پسرعموم اومدن😐اونم یه بچه هشت ماهه داره من عاشقشم نامرد حالام هی داره میخنده سروصدا میکنه من نمیتونم برم بغلش کنم چهار تا بوس ازش بگیرم😭
حالا این زجری که کشیدم و دلم که آب شد به کنار
بعد زن پسرعموم میخواست شبرش بده مامانم بهش گفت برو تو اتاق ما(اتاق مامانم اینا)
اونم گفت نه شاید امیرآقا(بابام) تو اتاق کار داشته باشن میرم تو اتاق ترانه😐
تا اومد خودشو برسونه تو اتاق پریدم تو کمد دیواری😐دارم از گرما خفه میشم نفسامم باید بی سرصدا باشه وگرنه بدبختم😣
آخه یکی نیس به من بگه خدا لعنتت کنه این چه دروغی بود گفتی خب دو دقیقه پیششون میشستی میمردی😞
کلید اسرار:
هیچوقت دروغ نگید حتی اگه حوصله ندارید