عزیز دلم بخدا از دیشب فهمیدم ناراحت شدم حرفی برا گفتن نداشتم بهت بگم با تمام وجود درکت میکنم اقدامات عالی رژیم هم قشنگ رعایت کردی بودی ولی چه میشه کرد در مقابل خواست خدا باید تسلیم شد (هر چند که امید دارم اشتباه شده باشه و تو انومالی بگن پسره) اینکه میگی زمان و مکان نفهمیدی من سر دختر کوچیکم وقتی اومدم خیابون گوشام انگار کیپ شده هیچ صدایی نمی شنیدم شوک شدم خوب بود همسرم باهام بود از سونوگرافی تا خونه با زبان کودکانه شعر میخوند براش به من میگفت دلت میاد ناراحتش کنی داری کفر نعمت میکنی هیچی ارومم نکرد روز بعدش گریه کردم دروغ چرا اصلن تا روز زایمان باهاش انس نگرفتم.....ولی خدا میدونه از شب تولدش تا الان تمام زندگیم شده عشقمه نفسمه یه کوچولو ناخوش باشه گریه میکنم براش از دختر بزرگم بیشتر دوستش دارم و شوهرم موقع تنهایی همیشه گله میکنه میگه فک میکنی متوجه نیستم کوچیکه رو بیشتر دوست داری همیشه یاد اون روزا میفتم بابت ناشکری از خودم و خدا خجالت میکشم
الان هزار بار خدا رو شاکرم با دخترام خیلی زندگیم شاد و پر انرژیه
ایداجونم میدونم بیشتر بخاطر حرف و کنایه دیگران ناراحتی و دوست نداری بفهمن و متلک بدن اصلا و ابدا گوشت به حرفهایی چرتشون که از نادانی میزنن نباشه
الهی همیشه تن خودت و بچه هات سالم باشه و این تو راهی مایه خیر وبرکت و شادی زندگیت باشه