سلام بچه ها
من ی تاپیک قبلا زدم و گفتم ک قبلا از همسرم جدا شدم بعد با اقایی اشنا شدم ک مجرد بود و خیلی اسرار به اشنایی داشت نهایتا شرایطتمو بهش گفتم اونم گفت ک میپذیره ولی بعد از اینکه ما بهم وابسته شدیم مادرش منو قبول نکرد وگفت نمیتونم جواب فامیل بدمو باعث شد چند ماه از هم دور بیشیم چی بهم گذشت فقط خدا میدونه ک چندبار از حال رفتم و چقدر پوستم ریخت و موهام سفید شدو...تا اینکه یکشب دیدم یه جای تاریک تو ماشین نشسته زدم به شیشه ماشین ازش پرسیدم اینجا چکار میکنی گفت ک هر روز اینجا بودم ودیروز فلان وقت اومدی خونه و پریروز فلان...
و این شد ک دوباره باهم اشتی کردیم ازون روزا دوسال میگذره تا الان ک هروقت حرف ازدواج میافتاد یه جوری پشت گوش مینداخت
تا اینکه الان واسه من یه خاستگار خوب اومده ک شرایط خوبی داره و قبلا هم ازدواج کرده من ب این اقا گفتم اگه میخوای کاری بکنی الان وقتشه چون من دو ۲۵ سالم نیست و ۳۰ ساله شدم و دیگه بیشتر ازین نمیتونم منتظر باشم خیلی شوکه شد چون تا حالا همه خاستگارامو رد کرده بودم گفت نرو گفتم دیگه نمیشه حالا تا عید ازم وقت خواسته و امروز رفته با داداشش حرف زده داداشش گفته من خودم با مامان حرف میزنم وتو بهترین کار دنیارو میکنی اما ی داداش دیگه داره ک کمی شره گفته محاله من بزارم علی به کسی ک میخوهد برسه
الانم علی زنگ زد میگه اگه مامانم راضی شد دیگه بعله برونو اینا نداریم بله برون واسه نازکشیدنه
نه واسه دختره ۳۰ ساله بعدم میریم محضر عقد میکنیم همین!
حالم بده بچه ها از طفی خیلی دوسش دارم وبه شدت وابسته ام از طرفیم میترسم همیشه تحقیرم کنه