فردا شب تولده داداشمه به شوهرم گفتم گفت نميرسم بيام منم اعصابم خوردشد گفتم نميشه بايد بريم گفت نه
منم گفتم نميام خونيه مامانت اينا هر جمعه ناهار ميريم اونجا
عادتشه خيلي نمياد خونيه مامانم اينا اما هروقت خواسته بره پيشه مامانش اينا من نه نگفتم تو بدترين شرايطمم رفتم
حالا نميدونم چيكار كنم رو حرفم بمونم يا نه اگه نرم خونه مامانش فردا ظهر ميدونم ميشه داستانه بزرگي