2737
2734
عنوان

داستان زنى در تهران قديم

| مشاهده متن کامل بحث + 381181 بازدید | 2132 پست

🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی  🌾🌾🌾

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾

#قسمت_بیستم و چهارم-بخش اول





روزگار عجیبیه ..آدما بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه  خوشحال میشن تو همون زمان می تونن غمگین باشن ...و این برای اینه که ما فقط  نوک دماغمون رو نگاه می کنیم ..

چند ساعت پیش داشتم از غصه میمردم و حالا شاد شنگول می زدیم و می رقصیدیم و اصلا یادم  رفت که عزیز خانمی وجود داره که برای کینه هاش دوایی جز انتقام نداره ...

ملیزمان و هوشنگ شب رو اونجا موندن و صبح بعد از اینکه علی و شوهر اون رفتن سر کار همه با هم مشغول جابجا کردن اثاثیه ام شدیم ..

یک اتاقک کوچک توی حیاط پایین پله ها بود که اونم برای خودم مطبخ درست کردم و با وسایل خیلی کمی که داشتم مجبور بودم اون جا آشپزی کنم ..

قرار بود من و علی از در حیاط رفت و آمد کنیم تا مزاحم خاله نباشیم ..

اون خیلی به استقلال خودش اهمیت می داد ..در ثانی به من گفت : این طوری توام راحت تری شاید من مهمونی داشته باشم تو نخوای اونا رو ببینی یا تو مهمونی داشته باشی که من خوشم نیاد پس بهتره از همین اول تو دست و پای هم نباشیم  ...

دوتا اتاق تو در تو که یک در به ایوون داشت مال من شد بدون اینکه هر روز نگران عزیز خانم باشم یا از مواجه شدن با عشرت اجتناب کنم ....

علی از سر کار یکراست میومد و دیگه از کافه رفتن خبری نبود چون هم پول نداشت و هم  عزیز خانم ماشین رو ازش گرفته بود و من از این بابت خوشحال بودم به هر حال اون ماشین بر اثر سوختگی شکل ظاهری خوبی نداشت وباید تعمیر می شد و علی خودش هم پولی نداشت که این کارو بکنه ..و ما به آرومی تو خونه ی خاله زندگی می کردیم  ...

لذت زندگی مستقل چیزی بود که خاله با درایتی که داشت به من داده بود ..

اصلا کاری به کارم نداشت و گاهی من به اون سر می زدم و گاهی اون به من ..

خودش بیشتر روزا خونه نبود ..وقتی پرسیدم کجا میری گفت : پرورشگاه یک روز می برمت ...

گفتم پرورشگاه برای چی ؟

گفت : نپرس وضع شون خیلی خرابه ..نه پول هست نه مواد غذایی ,,,دارم سعی می کنم یک پولی جمع کنم تا اونا رو از این وضع نجات بدم .....

وقتی دیدی خودت می فهمی ..تو به فکر این  باش که درس  بخونی فردا حاضر شو بریم متفرفه اسمت رو بنویسم تا دیر نشده امسال رو از دست ندی ....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾

#قسمت_بیستم و چهارم-بخش دوم





علی که اومد بهش گفتم خوشحال شد استقبال کرد ولی تو فکر بود و می گفت دلم برای عزیز شور می زنه ..

می ترسم برم سر بزنم گیرم بندازه ..

گفتم :علی اون مادرته هر چی دیر تر بری سنگین تر میشه ..

تو رو خدا زود تر برو اگر لازم بود منم بعدا میام و ازش عذر خواهی می کنم دیگه کدورت نباشه ...

گفت اصلا بیا با هم بریم چی میگی میای ؟

گفتم : راستش می ترسم عزیز خانم ناراحت بشه ...ولی باشه میام نمی خوام مادرت از ما دلگیر باشه ..

با خاله مشورت کردم گفت : بد نیست اگر نری بعدا درد سر درست می کنه من اونو می شناسم کینه ی شتری داره ..

الان یک هفته گذشته شاید آروم شده باشه ..

ولی یک وقت از دهنت در نره بگی بر می گردم تو خونه ی شما ..من اجازه نمیدم ..

گفتم نه خاله خاطرتون جمع باشه

ساعت چهار با هم راه افتادیم طرف خونه ی عزیز خانم ....

علی خوشحال بود و می گفت با درشکه میریم انشالله با ماشین خودمون بر می گردیم  می خوای یک چیزی برای عزیز بخریم ؟

گفتم چقدر پول داری ؟ پرسید تو هیچی نداری ؟

گفتم من از کجا پول دارم کسی به من پول نداده ..تمام طلاهام و پول های سر عقد دست عزیز خانمه ..حتی نذاشت بهش نگاه کنم .. فردای عروسی طلاها رو ازم گرفت و گفت قایم کنم دزد نیاد ببره دلمون بسوزه ..

کاش اونا رو می داد ...

علی گفت : می گیرم ازش قربونت برم ..حتما میده اون که از ما چیزی دریغ نداره .....با درشکه تا سر کوچه رفتیم ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾

#قسمت_بیستم و چهارم-بخش سوم





علی کلید انداخت و رفتیم تو ..قلبم چنان تند می زد که می ترسیدم طاقت نیارم ..

خیلی وحشت داشتم ..باید خودمو کنترل می کردم .....از ترس جلو نرفتم همون جا تو  راهرو وایستادم ...

علی از اون یک دونه پله رفت پایین و صدا زد  عزیز ؟ عزیز من اومدم ..

عشرت زود خودشو رسوند به ما با اشتیاق از ما استقبال کرد خیلی خوشحال شده بود و منو بغل کرد و بوسید و اشک تو چشمش جمع شد ..

گفتم : خوبی عشرت خانم ؟

گفت : نه چطوری خوب باشم شما ها نیستین می خواستم بیام از عزیز ترسیدم ....

گفتم :قدمتون رو چشم منتظرتون هستم حتما بیاین ...... علی پرسید کو عزیز ؟ با دست اشاره کرد بالاست غمبرک زده ...یا خوابیده  ..

علی از پله ها رفت بالا ولی من هر چی عشرت اصرار کرد برم تو اتاق از جام تکون نخوردم گفتم صبر کن عزیز اجازه بده ....

چند لحظه بعد صدای عزیز خانم بلند شد و علی هراسون اومد پایین و گفت لیلا فرار کن ..

عزیز خانم پشت سرش با یک چوب داشت میومد یکی زد تو کمر علی که برو کنار بزار خدمتش برسم دختره ی بی حیا .. پر رو اومدی اینجا چه غلطی بکنی ..

گفتم عزیز خانم ببخشید نفهمی کردم ...چوب رو بلند کرد و علی دستشو گرفت و به زور چوب رو انداخت ولی فحش های بدی به من می داد و عصبانی بود ...

طوری که معلوم می شد آروم شدنی نیست ..همین طور که فریاد می زد گفت : اختر ...اختر دارم برای علی زن می گیرم اسمش اختره ...

دیگه پاتو تو این خونه بزاری قلم پا تو می شکنم ...گمشو بی آبرو ..

زن گرفتم برای علی مثل دسته ی گل ..حالا برو هفت لای جیگرت بسوزه ..اگر دیگه سراغت اومد؟ خواهیم دید ...منو سنگ رو یخ می کنی ؟

اومدم دنبالت نیومدی ..دیگه جای  گله گذاری نیست  منم  دیگه تو رو عروس خودم نمی دونم ...

برو گمشو یک عروسی براش می گیرم از حسودی دق کنی ..

علی گفت : عزیز این حرفا چیه می زنی ؟ تو رو خدا کوتاه بیا لیلا زن منه اینو بفهم من جز اون کسی رو نمی خوام ...

گفت : تو هر وقت دلت می خواد بیا اینجا این عفریته رو نیار نمی خوامش ..بره لا دست باباش,, بره تو گور ..

من گریه کنون از خونه زدم بیرون ..

علی یکم بعد اومد گویا به عزیز التماس کرده بود ماشین رو پس بده ولی اون نداده بود و گفته بود هر وقت اومدی اختر رو دیدی بهت میدم ....






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2728

#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾

#قسمت_بیستم و چهارم-بخش چهارم





علی دنبالم اومد من که آشفته و عصبی بودم اونم دست کمی از من نداشت ...

دست منو گرفت و بدون اینکه حرفی بزنیم پیاده راه افتادیم ..

من هنوز اشک میریختم و علی حرفی برای گفتن نداشت ...

پول نداشتیم سوار چیزی بشیم اصلا حوصله نداشتیم ..

همین طور پیاده از نواب تا پشت توپخونه که خونه ی خاله بود پیاده رفتیم ..

علی سعی می کرد منو آروم کنه ولی نمیشد ..خیلی بهم بر خورده بود و ترس از اینکه عزیز خانم برای علی زن بگیره دنیای منو تیره و تار کرده بود ...

اونشب حالم خیلی خراب  بود احساس بدی داشتم دلم می خواست بدونم واقعا کار بدی کردم که با عزیز خانم نساختم ..شاید تقصیر منم بوده ..

حتی حاضر بودم دوباره برگردم و باهاش زندگی کنم  .. هیچکدوم شام نخوردیم راستش نه نون داشیم نه پول نمی خواستم همین اول کاری از خاله نون قرض کنم ...

نونی که اون روزا کیمیا شده بود ...

بالاخره علی گفت : تو رو خدا گریه نکن من نمی تونم اشک تو رو ببینم ..

گفتم : علی اگر عزیز خانم ازت بخواد زن بگیری چیکار می کنی ؟...

گفت : برو بابا چی داری میگی ؟

محال ممکنه ..تو زن منی,, دیگه زن می خوام چیکار ؟ عزیز تهدید می کنه تا تو رو ناراحت کنه ولی این کارو نمی کنه ..

فردا میرم ماشین رو ازش می گیرم ولی فکر نکنم پول رنگ اونو بده ..

باید یک مدتی همین طوری سوار بشیم ...

لیلا کاش اون روز که اومده بودم  دنبالت خودتو قایم نمی کردی بیچاره خیلی کنف شد به غرورش بر خورده حالا افتاده سر لج ...نگران نباش من درستش می کنم ...

و سرمو گرفت تو بغلش و نوازشم کرد انگار من یک لیلای دیگه شده بودم قبلا بدم میومد و خودمو کنار می کشیدم ولی حالا احساس می کردم آغوش اون تنها پناه گاه منه ...






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾

#قسمت_بیستم و چهارم-بخش پنجم




فردا خاله ازمن پرسید ..چی شد رفتی خونه ی عزیز خانم ؟

گفتم: بیرونم کرد و گفت برای علی زن می گیره ..خاله کار اشتباهی کردم با عزیز خانم نساختم ؟

گفت : چرا فکر می کنی تو اشتباه کردی ؟ این اونه  که به جای اینکه به شما دو جوون بال و پر بده پر و بالتون رو شکسته ..از این دنیا چی می خواد ؟خودشم نمی دونه ..انسانیت نداره ...

تو یک دختر بچه ای چرا باید ازت انتظار داشته باشه مثل یک آدم بزرگ رفتار کنی ؟ می دونی چرا چون خودش عقل نداره ... لیلا کسی که بدی می کنه و چشم نداره یکی دیگه رو ببینه خودشو کوچیک تر از اون طرف می دونه ..

آدم های بزرگ و سخاوتمند هرگز بدی نمی کنن ...هیچوقت برای گذشته افسوس نخور شاید راه بهتری بود که این طوری اختلاف نشه ولی حالا که شده برو جلو اگر برگردی مرتب به عقب نگاه کنی همه ی گرفتاری ها رو دائم با خودت می بری ..برو جلو و نترس ..

این عزیز خانم یا من یا علی نیستیم که زندگی تو رو می سازیم اگر ترسو و ضعیف باشی حتم داشته باش آینده ات خراب میشه و اگر جسور و محکم بودی خاطرت جمع باشه روزگار خوبی در انتظار توس ...

گفتم : خاله اگر برای علی زن بگیره نمی تونم تحمل کنم اینجا دیگه زندگی دست من نیست دست عزیز خانمه ..

گفت : نفهمیدی چی میگم ..عزیز من,, دخترم,, لیلای من زندگی پر شده از این چیزا ممکنه براش زن بگیره ..اصلا هزار تا اتفاق میفته که قابل پیش بینی نیست ..تو برو جلو با همه چیز مواجه بشو خودتو نباز  ..

نزار کسی سد راهت بشه ..تو در واقع نا خود آگاه همین کارو با عزیز خانم کردی ...

برای همین ازت حمایت می کنم ..ولی به من متکی نباش رو پای خودت بایست  ....

در واقع اونجا درست متوجه ی حرفای خاله نشدم ولی حالم بهتر شد و آروم شدم  ..

اون روز با خاله رفتیم اسم منو نوشتیم کتاب هامو خریدم موقع برگشت توپخونه قیامت شده بود مردم ریختن بودن بیرون و به کمبود نون و کیفیت اون اعتراض می کردم و شعار می دادن

نون پنیر و پونه قوام گشنمونه ..

شیشه ی مغازه ها رو می کشستن  ..خاله یک زن بود که پشت فرمون نشسته بود و اون زمان زیاد مردم با این چیزا  نمیومدن ...

جلوی ماشین شلوغ بود و ما  با سرعت کمی می رفتیم ...چند نفر به ماشین حمله کردن  و با چوب شیشه ی عقب ماشین رو شکستن ....

من جیغ می کشیدم و خاله به اونا فحش می داد ....بعد  پاشو گذاشت رو گاز و از میون مردمی که از جلوی ماشین فرار می کردن  از اونجا دور شد ..

ولی هر دو ترسیده بودیم . می لرزیدیم ..وقتی دم خونه رسیدیم خاله از ترس حمله ی دوباره ی اونا ماشین رو زد تو حیاط ..ولی قدرت پیاده شدن نداشتیم ....

بعدها اون روز به اسم بلوای نون معروف شد ..







@ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
استارتر کجایی بزار دیگه😞

گذاشتم عزيزم 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

مرسی معصومه جان...

اصلا به مردی مثل این  علی اطمینانی نیست که وقتی خوب  لیلا رو وابسته کرد قالش نذاره بره دنبال حرف مامانش

به آینده فکر کن....هنوز کتابهایی برای خواندن،غروب هایی برای تماشا کردن و دوستانی برای دیدن وجود دارند.
2740
مرسی معصومه جان... اصلا به مردی مثل این  علی اطمینانی نیست که وقتی خوب  لیلا رو وابسته کر ...

خواهش مى كنم عزيزم منم همين فكر و مى كنم

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی  🌾🌾🌾

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾

#قسمت_بیست_و_پنجم - بخش اول






چند روزی دبیرستان هاو کلاس های متفرفه به خاطر این شلوغی ها تعطیل بودن و من با علاقه ی خیلی زیادی  شروع کردم به خوندن کتاب هام  ..

ولی مرتب یاد تهدیدهای  عزیز خانم میفتادم و آروم قرار نداشتم  ,,

یک جور دلشوره افتاده بود به جونم ...نمی تونستم اونطور که خاله ازم می خواد بی خیال این حرفا بشم ..

پس سعی می کردم هر چی می تونم به علی محبت کنم و مثل  حرفای خوبی که اون به من می زد منم به اون بزنم ..

شاید دلش راضی نشه وبه حرف عزیز خانم گوش نکنه و زن نگیره ... برای همین با وجود اینکه پول نداشتیم و علی مجبور شد از یکی از دوستاش قرض بگیره و اون پول رو هم با احتیاط خرج می کردیم ولی با هم خوش بودیم اون از تغییر رفتار من چنان به وجد اومده بود که کلا عزیز خانم رو فراموش کرده بود ..

کلاس ها  باز شد هر روز از اداره که میومد و ناهار می خوریم  و  منو می برد دم کلاس اونجا تو راهرو منتظر میشد تا کلاسم تموم بشه و با هم بر می گشتیم ..

گاهی قدم زنون تا لاله زار می رفتیم یک شاهی می دادیم تخمه می خریدیم  و صدای فیلم ها رو از تو خیابون گوش می کردیم ..و گاهی جلوی تماشا خونه ی نصر به صدای سیاه بازی و شعر هایی که می خوندن گوش می دادیم ..

با هم شرط می بستیم که کی زود تر اون شعر ها رو یاد می گیره , و بعد بلند بلند با هم می خوندیم و می خندیدیم ..

گاهی هم یک تصنیف می خریدیم و باز مسابقه ی کی زودتر  حفظ میشه راه مینداختیم و بیشتر وقت ها من برنده می شدم ..و علی هر بار خوشحال می شد و قربون صدقه ی من می رفت  ..

و  آخر شب همین طور که کتاب های من زیر بغل علی بود و من خوابم گرفته بود تو تاریکی شب منو بغل می زد من دستهامو دور گردنش حلقه می کردم و اون تا خونه حرفای خوب به من می زد ......

وزن من زیاد نبود و  برای اون کار راحتی بود .. اما برای من احساس امنیت و عشق میاورد ...









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾

#قسمت_بیست_و_پنجم - بخش دوم








هوشنگ هم از علی خیلی خوشش اومد بود بیشتر شب ها میومدن خونه ی خاله .. که در این صورت ما هم شام پیش خاله بودیم من می زدم و علی و هوشنگ با هم می خوندن و گاهی هم اون دو نفر تخته بازی می کردن و منو ملیزمان با هم درد دل می کردیم ...

با اینکه من حرفی به خاله نمی زدم ولی اون می دونست که اوضاع مالی خوبی ندارم ..ولی همین که از زندگیم راضی بودم برای اون کافی بود .. و به ما کمک نمی کرد و همیشه می گفت : می دونم وضعت خوب نیست ولی باید روی پای خودتون بایستین ..

تازه من از تو واجب تر دارم ...و من متوجه حرف اون نمی شدم ..تا اینکه یک روزخاله وقتی علی رفت سر کار  ازم خواست با اون برم پرورشگاه البته اون زمان دارالا یتام می گفتن  ..

خاله تازه شیشه ی عقب رو انداخته بود و بعد از مدت ها که شهر آروم شده بود می خواست دوباره رانندگی کنه ..

هوا خیلی زیاد سرد بود و  آسمون گرفته بود ....

فورا کارام  کردم و باهاش رفتم ..مثل اون کلاه سرم گذاشته بودم و مثل اون کت و دامن پوشیدم ....

جلوی یک در آهنی آبی بزرگ و رنگ رو رفته و زنگ زده ایستاد و گفت : همین جا پیاده بشیم بهتره ...

وارد شدیم,, حیاطی بود با آجر فرشی بدنما ..

نمی دونم چون هوا ابری بود من این احساس رو داشتم یا اونجا خیلی دلگیر و غمبار بود .. وقتی وارد ساختمون شدیم چیزایی دیدم که حتی تا اون موقع به ذهنم هم نمی رسید یک مرد پیر و ضعیف اومد جلو و گفت : خانم خوش اومدین ..

خاله گفت : آقا یدی برو وسایل رو از عقب ماشین بیار ..

یکی روبا خودت ببر کمک کنه, زیاده ..پیر مرد گفت : به چشم خانم ..و سویچ رو گرفت و رفت ..

بعد یک خانم چاق و قد کوتاه با سرعت اومد طرف ما ..

گفت : وای خانم دیروز منتظر تون بودم ..چرا نیومدین ؟

خاله گفت : نتونستم داشتم چیز, میز آماده می کردم برای چی ؟

گفت : خدیجه حالش خوب نیست  می خواستیم طبیب  بیاریم ولی نشد ..

خاله ناراحت شد و اخمهاشو کرد تو هم گفت : برای چی نشد ؟  

زبیده تو خیلی بی دست و پایی  ، حالا کجاست  حالش چطوره  ؟







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾

#قسمت_بیست_و_پنجم-بخش سوم






زبیده گفت : خانم تب داره و به سختی نفس می کشه تازه بیرون روی داره و بالا میاره ..

خاله با لحن بدی گفت  میگم کجاست؟

زبیده جلو و ما هم پشت سرش رفتیم تو یکی از اتاق ها ...

خاله گفت ..عرضه نداشتین از بچه مراقبت کنین ؟ چرا به من زنگ نزدی ؟

گفت :  نخواستم مزاحم بشم ..

خاله گفت : ای بابا از دست تو زبیده خانم ..چی بهت بگم می خواستی به  انیس الدوله زنگ بزنی اون یک کاری می کرد چرا صبر کردی ؟  ...

اونجا یک اتاق نسبتا بزرگ بود با چهل ,پنجاه تا دختر از سن یکی دوسالگی تا هم سن و سال من ..

موهای ژولیده و لباس های کهنه ..همه لاغر و ضعیف ..رختخواب ها کنار دیوار بود و یک بخاری ذغال سنگی با حرارت کم می سوخت ..و اصلا کفاف اون اتاق رو نمی داد ، سرد بود و اغلب اون بچه ها لباس گرم نداشتن ...

خاله رفت بالای سر خدیجه یک دختر شش ساله و بی حال که تو تب می سوخت ..

خاله دستشو گذاشت رو پیشونی اونو فورا داد زد آقا یدی ..

و رو کرد به یکی از دخترا و گفت : سودابه بدو آقا یدی رو صدا بزن بیاد .....

سوادبه گفت : چشم خانم و دوید ..

خاله دوباره دست گذاشت رو پیشونی خدیجه و ازش پرسید : صدای منو میشنوی ؟ حالت چطوره ؟

خدیجه در حالیکه نفس نفس می زد لب های سرخ شده از تبش رو به زحمت تکون داد و گفت : مامانم رو می خوام ..

خاله گفت : میارمش بهت قول میدم تو خوب شو ...

آقا یدی از راه رسید خاله گفت : آوردی وسایل رو ؟

گفت بله خانم ..خاله با عجله سویج رو گرفت و گفت خدیجه رو بیار تو ماشین من,, زود باش باید  ببرمش بیمارستان این بچه  حالش خیلی بده ..

زبیده گفت : خانم خیلی از بچه ها مریض شدن انگار وا گیر داشته ..چیکار کنم ؟

خاله گفت : بزار این خوب بشه یک فکری هم برای اونا می کنیم ..تو زنگ بزن به انیس الدوله بهش بگو ....

لیلا تو اینجا بمون تا من بیام ..

گفتم بمونم ؟

گفت : آره دیگه می خوای بیای بیمارستان چیکار کنی ؟ نمی دونم اگر می خوای بیا,, تو ماشین بشین ..

گفتم : نه میمونم شما برو راحت باش ...خاله رفت و من با اون بچه ها موندم ..زبیده یک صندلی چوبی کهنه گذاشت کنار بخاری به من گفت : اینجا بشینین گرمه ...

من برم چیزای که خانم آورده جمع و جور کنم ...

گفتم منم کمکتون می کنم ..

گفت : شما زحمت نکشین ..

گفتم نه میام ...

می خواستم ببینم خاله برای بچه ها چی آورده .....

زبیده با صدای بلند گفت :  به صف بشین سهمیه بدم کسی که تو صف نباشه هیچی گیرش نمیاد ...

یک دسته نون و یک قالب بزرگ پنیر گذاشت جلوش ...

گفتم : زبیده خانم منم کمک می کنم  ..







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687