#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیست_و_پنجم-بخش سوم
زبیده گفت : خانم تب داره و به سختی نفس می کشه تازه بیرون روی داره و بالا میاره ..
خاله با لحن بدی گفت میگم کجاست؟
زبیده جلو و ما هم پشت سرش رفتیم تو یکی از اتاق ها ...
خاله گفت ..عرضه نداشتین از بچه مراقبت کنین ؟ چرا به من زنگ نزدی ؟
گفت : نخواستم مزاحم بشم ..
خاله گفت : ای بابا از دست تو زبیده خانم ..چی بهت بگم می خواستی به انیس الدوله زنگ بزنی اون یک کاری می کرد چرا صبر کردی ؟ ...
اونجا یک اتاق نسبتا بزرگ بود با چهل ,پنجاه تا دختر از سن یکی دوسالگی تا هم سن و سال من ..
موهای ژولیده و لباس های کهنه ..همه لاغر و ضعیف ..رختخواب ها کنار دیوار بود و یک بخاری ذغال سنگی با حرارت کم می سوخت ..و اصلا کفاف اون اتاق رو نمی داد ، سرد بود و اغلب اون بچه ها لباس گرم نداشتن ...
خاله رفت بالای سر خدیجه یک دختر شش ساله و بی حال که تو تب می سوخت ..
خاله دستشو گذاشت رو پیشونی اونو فورا داد زد آقا یدی ..
و رو کرد به یکی از دخترا و گفت : سودابه بدو آقا یدی رو صدا بزن بیاد .....
سوادبه گفت : چشم خانم و دوید ..
خاله دوباره دست گذاشت رو پیشونی خدیجه و ازش پرسید : صدای منو میشنوی ؟ حالت چطوره ؟
خدیجه در حالیکه نفس نفس می زد لب های سرخ شده از تبش رو به زحمت تکون داد و گفت : مامانم رو می خوام ..
خاله گفت : میارمش بهت قول میدم تو خوب شو ...
آقا یدی از راه رسید خاله گفت : آوردی وسایل رو ؟
گفت بله خانم ..خاله با عجله سویج رو گرفت و گفت خدیجه رو بیار تو ماشین من,, زود باش باید ببرمش بیمارستان این بچه حالش خیلی بده ..
زبیده گفت : خانم خیلی از بچه ها مریض شدن انگار وا گیر داشته ..چیکار کنم ؟
خاله گفت : بزار این خوب بشه یک فکری هم برای اونا می کنیم ..تو زنگ بزن به انیس الدوله بهش بگو ....
لیلا تو اینجا بمون تا من بیام ..
گفتم بمونم ؟
گفت : آره دیگه می خوای بیای بیمارستان چیکار کنی ؟ نمی دونم اگر می خوای بیا,, تو ماشین بشین ..
گفتم : نه میمونم شما برو راحت باش ...خاله رفت و من با اون بچه ها موندم ..زبیده یک صندلی چوبی کهنه گذاشت کنار بخاری به من گفت : اینجا بشینین گرمه ...
من برم چیزای که خانم آورده جمع و جور کنم ...
گفتم منم کمکتون می کنم ..
گفت : شما زحمت نکشین ..
گفتم نه میام ...
می خواستم ببینم خاله برای بچه ها چی آورده .....
زبیده با صدای بلند گفت : به صف بشین سهمیه بدم کسی که تو صف نباشه هیچی گیرش نمیاد ...
یک دسته نون و یک قالب بزرگ پنیر گذاشت جلوش ...
گفتم : زبیده خانم منم کمک می کنم ..
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar