٣١ سالمه ٦-٥ سال پيش بعد ٣ سال نامزدي و چند ماه زندگي باصطلاح مشترك بدليل عدم تعادل رواني،دست بزني،بددهني و ...... از همسرم جدا شدم.
تو اين مدت دريغ از يه خواستگار😔😔😔
تا اينكه ٣ روز پيش خواهرم زنگيد و گفت از همسايه هاشون يه نفر رفته خونه خواهرم و آدرس و شماره تلفن مارو برا بكي از آشناهاشون خواسته.
تا اينكه امروز رفته بوديم بيرون برگشتيم ديديم يه نفر ٥ بار به گوشي مامانم زنگ زده.
مامانم زنگيد گفت كاري داشتين زنگيده بودين؟؟
خانومه خودشو به مامانم معرفي كرد و گفت برا امر خير زنگيده.
منم زود گوشي رو از مامانم گرفتم زدم رو اسپيكر😝😝😝
خانومه مامانمو خيلي خوب ميشناخت،بعد كلي معرفي مامانم هم شناخت گويا همسايه خييلييي قديمي بودن با مامانم.
گفت پسره ٢٩ سالشه بعد چند ماه زندگي مشترك همسرش رو طلاق داده،گويا دل همسرش با يكي ديگه بوده (البته به گفته خانومه)
مامانم هم گفت كه منم يه زندگي ناموفق داشتم و اين حرفا.
بظاهر از حرفاش خانوم خوب و باكلاسي ميومد.
خانومه گفت راستش نه من دخترتون رو ديدم نه پسرم فقط تعريفتون رو شنيديم گفتيم مزاحم شيم ببينيم قسمت چي ميشه؟؟
مامانم گفت دختر من فلان جا دفتر داره برين اونجا ببينينش بعدا....،،