2733
2739

من فرزند دوم ی خانواده ی چهارنفره م .بجز خودم ی برادر بزرگتر دارم .از وقتی ک یادم میاد همش توو خونمون داد و دعوا و کتک کاری بود .بابام ی آدم خیلی سختگیر و بداخلاق بود و مامانم ی زن مظلوم و ساکت .از بچگی خیلی شیطون بودم و همش کارای پسرونه میکردم .با داداشم فوتبال بازی و با پسر عمه م پاسور بازی و تابستونا هم با دختردایی و پسرداییم و داداشم توو کوچه ها از اینور ب اونور ...یادش بخیر ...از اونجا ک جو خونمون افتضاح بود ما مدام خونه مادربزرگم بودیم ک روب روی خونمون بود و پسردایی و دختر داییم هم اونجا بودن و صدالبته اکیپ بازی ما تکمیل میشد .تمام خاطرات قشنگم مال بچگیامه ...اون ظهرای داغ تابستون ک میرفتیم زنگ خونه ها و میزدیم و فرار میکردیم ...وای ک چ لذتی داشت اون ضربان تند قلبامون موقع فرار و استرساش ....دوچرخه سواری توو کوچه ها و خاله بازی با دختردایی و دختر خاله م ....از همون بچگی باهوش بودم و همیشه شاگرد اول بودم .حتی یادمه موقعی ک تست هوش قبل از مدرسه و رفتیم اون اقایی ک ازم تست میگرفت ب مامانم گفت دخترتون نابغه میشه در آینده ...ولی این فقط ی خیال باطل بود و هیچکس خبر نداشت ک روزگار چی برام رقم میزنه ...از همون بچگی بابام با اینکه خیلی دوسم داشت و لوسم میکرد ولی خیلی خیلی حساس بود و منم خیلی ازش حساب میبردم حتی یادمه دوس بابام میومد خونمون و اصرار میکرد ک اسم منو بنویسن پیش دبستانی ولی بابام اجازه نداد .خلاصه توو همون دوران قبل از مدرسه خوندن و یاد گرفتم از بس ک روزنامه های بابامو میخوندم و یواشکی کتابایی ک توو کتابخونمون بود .از بعضیاش واقعا سردرنمیاوردم بعدا فهمیدم ک اونا کتابای علی شریعتی بودن و ...خیلی نویسنده هایی ک حتی بزرگترا هم از بعضی کتاباشون سردر نمیارن ....☺ دوران ابتدایی  در مرکز توجه معلمام بودم و همیشه بخاطر هوش و استعدادم تشویق میشدم .دوم ابتدایی بودم ک مدیرمون مامانم و خواست ک بیاد مدرسه و بهش گفته بود برا دخترتون معلم خصوصی بگیرید تا جهشی بخونه ولی وقتی مامانم جریان و با بابام درمیون گذاشت با مخالفتش رو ب رو شد ...توو این دوران خونمون بدترین جای دنیا بود .سراسر دعوا و کتک کاری و فحش و ....فقط یادمه ک من و داداشم همش دنبال ی فرشته نجات بودیم آخه بالاخره پای ما هم ب دعوا کشیده میشد و کتک خور ماجرا ما بودیم ....پنجم ابتدایی بودم ک آزمون تیزهوشان و شرکت کردم و قبول شدم منتها امتیازم با ی دختر دیگه یکسان بود ....وای اون لحظه قلبم تو سینه تالاپ تولوپ میکرد و خوشحال بودم ک منو انتخاب میکنن ولی در نهایت ناباوری چون پدر و مادر اون دختر فرهنگی بودن در نهایت اون انتخاب شد و این اولین شکست بزرگ زندگیم بود....اینا و نمیگم ک از خودم تعریف کنم ولی اون دوران اصلا شکست برام قابل هضم نبود .چون زمانی ک دوم ابتدایی بودم به درخواست یکی از معلما رفتم سر کلاس پنجم و املا بهشون گفتم و از طرف مدرسه تشویق شدم ....خلاصه بعد از جریان رد شدنم توو آزمون پدر و مادرمم خوشحال شدن ک من از صراط مستقیم انحراف پیدا نکردم و سفت و سخت اعتقاد داشتن همون مدرسه معمولی خوبه و ذره ایی ناراحت نشدن ....توی اون زمان جمعه ها با خانواده ی پدریم برای تفریح میرفتیم بیرون شهر و واقعا خاطرات زیبای کودکیم متعلق ب اون لحظه هاست .یکی خونه مادربزرگم و بازی با بچه های داییم و یکی پیک نیکای جمعه .....بقیه روزا جنگ اعصاب بود....من با همه کمبودام بزرگ شدم و خواستم ک رشد کنم و آینده ی خوبی برای خودم رقم بزنم دوران راهنماییم هم کم و بیش طلایی بود ولی این وسط اختلافات من و برادرم زیاد شد شایدم بی تقصیر بودیم چون توو خانواده ایی بزرگ شده بودیم ک محبت جایی نداشت و یاد گرفته بودیم دعوا راه حل مشکلاته ....کم کم من از برادرم فاصله گرفتم در حالی ک قبلا خیلی با هم صمیمی بودیم و از مامانمم همینطور ...خانوادی مادریم بشدت پسر دوست بودن و خیلی از دخترا خوششون نمیومد و همین اخلاق هم ویژگی بارز مامانم بود ک باعث اختلاف بینمون شد و من موندم و تنهاییام ....وارد دبیرستان ک شدم دنیای من تغییر کرد ....دوستای جدیدم همه از طرف خانواده آزادی داشتن و من خجالت میکشیدم ک بهشون بگم حتی خانوادم تا سرکوچه هم نمیذارن ک تنها برم ...همین موضوع باعث شد ک از طرف دوستامم طرد شدم ...خیلی روزای سختی بود و واقعا فشار روحی شدیدی و تحمل میکرد نه حق انتخاب لباس داشتم نه حق انتخاب حجاب و هیچ حق دیگه ایی ....فقط نفس کشیدنم دست خودم بود در بقیه موارد بردارم از طرف خانواده مسئول شده بود ک مراقبم باشه و حتی تعقیبم کنه توو راه مدرسه و اکثرا متوجه میشدم ک از مدرسه ک میام کیفمو میگرده 😔 تا اون زمان دختر خوبی بودم و فقط فکر و ذکرم درس بود ولی وقتی ب دلایل مختلف از طرف خانواده تحت فشار قرار گرفتم تصمیم گرفتم ب همون بدی باشم ک اونا فکر میکنن ...مدل دوستام تغییر کرد ....حتی افکارم تغییر کرد و درسم بشدت افت کرد .

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢

ولی حتی خانوادم متوجه افت تحصیلیم نشدن و یا بهتر بگم اهمیتی ندادن و خوشحالم شدن ....از همون زمان ک وارد دبیرستان شدم بابام زمزمه هایی و شروع کرد مبنی براینکه بیخودی درس نخون من ک نمیذارم بری دانشگاه ...و همین ته دلمو خالی میکرد ....و من شدم همون دختری ک اونا فکر میکردن ....صبحا مدرسه و دور میزدم و با دوستام میرفتیم دور زدن توو خیابونا و جنگیدن با دخترای مدرسه و لات و لوت بازی و ...😁نمره هام پایین اومدن و دفتر منو خواستن ....مدیرمون باهام صحبت کرد و گفت دلیل افت درسیت چیه و ...و من نمیتونستم حرفای دلمو براشون توضیح بدم جوری ک احساسمو درک کنن و این بدترین حالت بود ....توو اون دوران با پسری آشنا شدم ک نزدیک خونه مادربزرگم زندگی میکرد ....خیلی خیلی اتفاقی....ی عصر تابستون ک با دختر خاله م خونه و پیچونده بودیم و داشتیم گشت و گذار میکردیم چشمم افتاد ب پسری ک بنظرم جذاب اومد ....اون بنده خدا لبه چوب به ماشین تکیه داده بود و داشت آبمیوه میخورد ک بهش گفتم به منم میدی 🙂و همین آغاز آشتایی من و سعید بود ....سعید پسر خیلی آروم و خوبی بود با تمام سخت گیری خانوادم من باهاش دوست شدم و بعد از ی مدت ک با هزارتا کلک بیرون میرفتیم و میدیدیم همو بالاخره عاشق هم شدیم ....از اون عشقای ساده و بی آلایش ک هیچ توقعی از هم ندارن .دوران خیلی خوبی بود البته اولاش ....من با نفهمی تمام شماره خونمونو به سعید دادم و اونم از فردا صبح شروع کرد زنگ زدن ب خونمون ....وای از اون صبحی ک با صدای زنگ بیدار شدیم و داداشم گوشی برداشت و هی الو الو کرد ولی صدایی از اونور نیومد ....تمام چشمها ب سمتم برگشت و من توو اون سکوت مرگ آور صدای نفسهای کش دار خودمو میشنیدم ....و این برنامه تا شب تکرار شد ...دلم میخواست بال دربیارم و برم بیرون به سعید زنگ بزنم بگم لامصب زنگ نزن نزن نزن....و اینطوری شد ک محدودیتهام خیلی بیشتر شد .صبحای زمستون یادمه زودتر از داداشم بیدار میشدم و میزدم بیرون و ی سری جای پا توو برفا میزدم تا سر کوچه و بعد رو همن جای پاها برمیگشتم و میرسیدم ب سعیدی ک تووی سرما یخ زده بود ....تا چند وقت کارمون شده بود دیدارهای یواشکی و فقط پنج دقیقه ....بعد از ی مدت خسته شدم از تمام پنهان کاریام.... از دلهره ها...از همه چی....و ی روز صبح ک حسابی برف اومده بود وقتی رفتم بیرون و با سعید چشم توو چشم شدم از جای پاهام تووی برف برنگشتم ....رفتم و رفتم ....سعید پشت سرم با چشمای گرد شده نگاهم میکرد و باورش نمیشد .توی برفایی ک تا زانو میومد شروع کرد ب دویدن پشت سرم و من سرعتمو بیشتر کردم همونجور تند تند میرفتم .پاهام تا زانو خیس خیس بود ولی اصلا سرما و حس نمیکردم ی چیزی دورنم میگفت فقط تمومش کن ...توو ی لحظه پام توی برف گیر کرد و باصورت رفتم توی ی متر برف ....نفسم در نمیومد ....یهو از پشت کشیده شدم و افتادم روی ی آدم ...برگشتم و چشمای خیس سعید و دیدم ...خودش تا ته قصه و فهمیده بود ...گفت داری ازم فرار میکنی ...گفتم باید تمومش کنیم ...ادامه دادنش فقط باعث دردسره ...آخه همونموقع دوست پسرداییم من و سعید و با هم دیده بود و ی خبرایی داده بود و پسرداییمم ی نداهایی ب داداشم داده بود .دقیق یادم نیس از کجا متوجه شدم ولی تصمیم گرفتم نذارم کار ب جنجال بکشه ...اونروز ب سختی جلوی اشکامو گرفتم و از بغل برفی سعید بیرون اومدم و بهش گفتم خداحافظ برای همیشه ....و رفتم مدرسه ....تا یکسال هی دلم تنگ میشد و گاه گاهی ب سعید زنگ میزدم و وقتی صداشو میشنیدم قطع میکردم ....محدودیتها از طرف خانوادم نفسمو بریده بود ولی من جری تر شده بودم و هزار راه برای پیچوندنشون یاد گرفتم ...روزها گذشت و با دوستم رفتیم برای ثبت نام پیش دانشگاهی ...بماند ک با هزار بدبختی و کلک بابامو راضی کردم ک پیش دانشگاهی ادامه دیپلمه و باید حتما بخونم حتی اگه نخوام برم دانشگاه ....توی راه با هستی میگفتیم و میخندیدیم ک یهو شنیدم از پشت سرم یکی اسممو صدا زد ...باران ....من برگشتم و چشای زمردی رنگ سعید و دیدم ک از زیر طره موهاش زل زده بود توو چشام ....وای ک چقد بزرگ شده بود ...برای ی لحطه زمان ایستاد و من و سعید زل زده بودیم توو چشای همدیگه و حرفی نمیزدیم ....تا اینکه هستی دستمو محکم کشید و با خودش کشون کشون برد ...تازه اونموقع فهمیدم ک من کی م و اینجا کجاست ...سعیدم با سرعت دنبالمون میومد ...هستی چند بار با غیظ سر سعید داد کشید ک برو دنبال کارت و مگه نمیدونی برای باران دردسر میشه و ...ولی اون گوشش بدهکار نبود و میومد ....تا سر ی کوچه اومد و دستم و کشید گفت باران وایسا کارت دارم ....منم مثل مجسمه ایی ک اینور اونور میشه وایسادم .....گفت یکسال تمومه هر روز صبح میام از دور نگاهت میکنم تا بری مدرسه و ظهر میام تا بری خونه ...ولی بسه دوباره بیا باهم باشیم من طاقت دوریتو ندارم و همین بس بود تا دوباره پا بذارم توو جوونی و جاهلی ....

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

باهاش دوست شدم و همه چی گل و بلبل شد ...حتی سختگیری  خانوادمم مهم نبود برام و ب هزار کلک راهی پیدا میکردم تا سعید و ببینم حدود دوماه گذشت و یهو همه چی عوض شد .پاییز بود و بارون شدیدی میومد .با هزار التماس مامانمو راضی کردم ک با عسل دخترخاله م بریم لوازم تحریر بگیریم و صد البته سعید و ببینم ...وارد مغازه ک شدم دیدم دوستشم اونجاست ...سلام دادم و منتظر شدم ..سعید اومد جلو و گفت باران لازم نیس معذب باشی دوستم اوکیه ...منم یخم اب شد و وایسادم عشقولانه بازی ک وای دلم برات تنگ شده بود سعید و کجایی و ...در جواب تمام حرفام صورت خونسرد سعید و دیدم ک هیچ شباهای ب اون سعید عاشق پیشه قبل نداشت ....وا رفتم ....گفتم چی شده چرا اینجوری و ....جواب تمام سوالام فقط ی کلمه بود هیچی ...خوبم ...مگه چجوری م ....و این آغاز جدایی دوباره ما بود ....بعدها سعید اعتراف کرد ک فقط برای گرفتن انتقام از من برگشته بوده و میخواسته مزه تلخ جدایی یک طرفه و بهم بچشونه و خوبم چشوند و منم پشت دستمو داغ کردم ک عاشق هیچ پسری نشم تا درد فراغ نکشم .....روزها پشت سرهم میرفتن و زمان کنکور رسید ..اینو نگفتم ک درسام تووی دبیرستان ب شدت افت کرد و امیدی ب کنکور نداشتم و از اون طرف بابام اصلا اجازه نمیداد حتی دفترچه بخرم و میگفت دانشگاه جای دختر نیست و این حرفا ....خلاصه به هر کلکی بود با هزار ناز دخترونه بابامو راضی کردم و دفترچه گرفتم و راهی کنکور شدم ....صبح کنکور با مامانم رفتیم حوزه امتحانی و ظهرم داداشم اومد سراغم ک برگردیم خونه ....نتایج ک اعلام شد پیام نور شهرستان نزدیک قبول شدم .رشته کشاورزی....با بابام رفتیم ثبت نام اونم دوباره با یک هفته التماس و گریه و زاری....وقتی وارد شدیم و بابام دید ک پسدر و دختر دارن ثبت نام میکنن برگشت سوار ماشین شد و گفت نمیذارم درس بخونی دانشگاه چیه ....بیا بریم خونه ....تو باید توو شهر خودمون باشی اگه بخای دانشگاه بری و ....توو کل راه گریه کردم و بعدم ک اومدیم خونه با همه قهر بودم ....توو اون زمان داداشم رفت سربازی و من امکان مانور بیشتری داشتم و بابامو راضی کردم ب آرزوی بچگیم جامه عمل بپوشونه و بذاره تووی باشگاه رزمی ثبت نام کنم ...همزمان آموزشگاه هم ثبت نام کردم و آرایشگری یاد گرفتم ...کلا اون سال ...سال کشف استعدادام بود ولی تمام این جاها نزدیک خونمون بودن .نهایت ی کوچه فاصله ...تووی ورزش پیشرفت کردم و جز بهترینای باشگاهمون بودم و همزمان دیپلم آرایشگری و ....گرفتم و کنکور بعدی و هم دادم ....و اعلام نتایج ...توی ی شهرستان دورتر از شهرستان قبلی حسابداری قبول شدم ....و سریال اجازه ندادن های بابام و گریه زاری من دوباره شروع شد ...واقعا قسمت این بود ک اونسال برم دانشگاه ...برای ثبت نام با بابام و مامانم رفتیم در حالی ک مامانم فلاسک چای و غذا و ...برداشته بود انگار ک میریم پیک نیک ....وای ک داشتم منفجر میشدم وقتی وارد دانشگاه شدم و دیدم همه دخترا و پسرا تنها اومدن ولی من ی لشگر پشت سرمه....ب بابام و مامانم گفتم شما داخل نیاید زشته ببینید کسی با خانواده نیومده ...گفتن باشه...داشتم قدم زنان وارد دانشگاه میشدم ک یادم افتاد شناسنامه و نیاوردم برگشتم ک از توو ماشین بیارم ک تق خوردم ب ی نفر ...بله رفتم توو دل بابام ک دقیقا قدم ب قدم من داشت میومد ....قیافه عصبانی منو ک دید گفت بابا من داشتم میرفتم دستشویی 🙄....خیلی خیلی افتصاح بود اونروز ...مامانمم ب همه چای تعارف میکرد ...اومدیم خونه و قرار شد خودم درس بخونم و فقط برای امتحانا برم ....ترم اول اینطور گذشت و معدلم خوب شد ....ولی وقتی برای امتحانا رفتیم هیچکس نمیشناخت منو و منم همچنین و این خیلی سخت بود....ترم دومم ب همین منوال گذشت و موقع امتحانات رسید و وقتی وارد سایت شدم دیدم ک مشروط شدم ....با بابام صحبت کردم و قرار شد برای کلاسها برم و بیام البته با بابام ....شرایط وحشتناک بود ...ی ترمم ب این منوال گذشت و ترم چهارم بابام خسته شد گفت خودت برو و بیا ☺ ....همین ترم شروع تمام اتفاقاتی بود ک آینده منو دگرگون کرد....با دوستان همشهریم میرفتیم و میومدیم و خیلی جو عالی بود ...منم بنا ب قولی ک ب خودم داده بودم سر ب زیر میرفتیم و میومدم و اصلا ب اطرافم اعتنا نمیکردم ...آخرین کلاسهای ترم ۴بود ک متوجه شدم یکی از دوستان همشهریم با یکی از پسرای دانشگاه دوسته .در اصل با یکی از جذابترین پسرا .اسم دختره و میذارم نهال....نهال ی دختر شر و شیطون و شلوغ بود ک از رئیس دانشگاه تا آموزش و آبدارچی با همه جور بود و سهیل هم یکی از جذابترین پسرای دانشگاهمون بود ک از ی شهر دیگه بود...واقعیت من خیلی شوت بودم و نمیدونستم ک این دوتا باهم دوستن و هرباراز جایی میشنیدم و از نهال میپرسیدم اون انکار میکرد و منم قبول میکردم ک اشتباه شنیدم ....سهیل ی دوست صمیمی داشت ب اسم مهدی ک اونم واقعا جذاب بود.

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢
2728

و تووی دانشگاه خاطرخواه زیاد داشت ....یکی از همون خاطرخواه ها دختری بود ک همشهری مهدی بود و خیلی خیلی شیفته مهدی بود ولی اون پسر مغرور و خودخواه اصلا ب اصرارهای دوساله این دختر برای دوستی اعتنایی نکرده بود ...تووی همون بحبوحه ی امتحانات من تمام این جریانات و فهمیدم و مثل کاراگاه ها دنبال کشف تمام ماجراهایی بودم ک تووی این دوسال از دستم در رفته بود ....ی روز ک توی حیاط دانشگاه با مهال حرف میزدیم ازش پرسیدم چرا مهدی به عشق سمیه جواب نمیده ...چون واقعا گریه های سمیه دل هر ظالمی  و آب میکرد ...نهال با بی تفاوتی شونه بالا انداخت و گفت خب دوسش نداره و دستی برای سهیل تکون داد و دعوتش کرد ک بیاد پیش ما ....همون موقع من آماده رفتن شدم ک نهال دستمو گرفت و گفت کجا بودی حالا ...فرار نکن .نترس سهیل تورو نمیخوره ...دقیقا پشت سر سهیل سر و کله مهدی هم پیدا شد و قیافه من واقعا دیدنی بود ...بخاطر طرد کردن و شکستن دل ی دختر.تنفر شدیدی از مهدی توو دلم بود و مدام با خودم میگفتم کی میره این همه راهو ....نه قیافه داری نه تیپ ن قد و بالا و...و توی دلم در حال ایراد گرفتن از مهدی بودم .ک صدای اون منو ب خودم اورد ....چقد صداش قشنگ بود ....و با خودم کلنجار رفتم ک نه اصلا هم صداش قشنگ نیس ....جواب سلامشو دادم و نگاهمو از نگاهش دزدیدم...ولی اون خیره نگاهم میکرد ....بعد از چند دقیقه سکوت نهال و سهیل عاشقانه هاشونو شروع کردن و من آروم آروم ازشون جدا شدم و رفتم بیرون دانشگاه ....این اولین دیدار من و مهدی بود و باعث شد مایی ک از حضور هم اطلاعی نداشتیم  توجهمون به هم۹ جلب بشه ....ولی بازم از ته دلم ازش متنفر بودم ...امتحانات ترم شروع شد و من سرگرم درس و کتاب بودم و دور از شلوغی های اطرافم میرفتم و میومدم ....غافل از اینکه اتفاقات جدیدی تووی راهن ...اون ترم و تووی خوابگاه دانشگاه موندم .نهال و بقیه دوستامم موندن ...و این اکیپ همه کاری میکرد جز درس خوندن ....شبهای خیلی خیلی خوبی بود مخصوصا برای منی ک تا اونموقع محدود بودم احساس آزادی داشتم ولی سر قولم مونده بودم ک عاشق پسری نشم ....ولی توو اون شبها و روزها ته تموم شیطونیای دخترونه و درآوردیم ...ی شب ک مشغول درس خوندن بودم با صدای نهال ب خودم اومدم ک گفت باران بیا اینجا ....دیدم پشت سیستم نشسته و یکی از ابروهاش و داده بالا و زل زده  ب من....گفتم چیه گفت تو بگو ...من هاج و واج مونده بودم گفتم چی بگم ...ی نیشخندی زد و گفت آقا مهدی شماره دانشجوییشو داده ک بدم بهت تا نمره امتحان اولشو ببینی و بهش بگی ....من ک داشتم شاخ درمیوردم گفتم ب من چ ...چرا من نمره شو نگاه کنم ....و سریع رفتم بیرون ...ولی توی دلم غوغایی شد ....یهو تمام اون نگاهای یواشکی مهدی اومد توو نظرم و دلم و قلقلک داد ....ی لبخند موذیانه زدم و گفتم بهترین وقته ک انتقام سمیه و از این پسره خودشیفته بگیرم ....و این شروع ماجرا بود .....

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢

شب ک همه خوابیدن رفتم پشت سیستم و از روی برگه ایی ک نهال روی مانیتور چسبونده بود شماره دانشجویی و زدم و صفحه باز شد ....نیشم تا بنا گوش باز بود وای ک چقد از این کاراگاه بازیا خوشم میومد .رفتم توو اطلاعت شخصی و شمارشو برداشتم و صفحه و بستم و اروم اروم تووی اتاق برگشتم و خوابیدم ....ولی مگه خوابم میبرد ....گوشیمو برداشتم و شماره شو ذخیره کردم ....اون موقع ت ل گ رام و این چیزا نبود نهایت باهرکی کار داشتی باید پیامک میدادی ...منم ی پیام دادم و نوشتم سلام ...در کسری از ثانیه جواب اومد سلام شما....نوشتم من یکی از هم دانشگاهیاتون هستم ...گفت کدومشون گفتم یکی ک از تو خوشش اومده و تا نصف شب باهاش چت کردم و پیچوندمش ...مدام میپرسید اسمت چیه و من از سر خودم بازش میکردم و دوباره و دوباره....آخر سر گفت ورودی چندی و من گفتم ۹۰ ...گفت حیف شد پس حدسم غلط بود ....گفتم چطور ...گفت من منتظر ی نفر بودم ک وردی خودمه ...گفتم کی ...گفت رفیق زید دوستم 😐...دیدم منتطر من بوده ....گفتم چرا منتظرش بودید گفت خودش اصرار داشته شمارمو بدم بهش ...😐من خیلی شوکه شدم ...گفتم اسمش چیه گفت اسمش سخته لامصب ....نمیدونم چیه ....ولی سخته ....گفتم باران ...گفت آره چطور ...گفتم من بارانم ....ولی یادم نمیاد اصرار داشته باشم ک شمارتونو بگیرم ....و خیلی قاطی کردم ...واقعا رفتارم بچگانه بود و خیلی باهاش بد حرف زدم و کلی بهش گفتم تو خودشیفته و خودخواه و فلانی ....اونم گفت نه اینکه تو مغرور و خودخواه نیستی ...وقتی توو دانشگاه راه میری انگار سرت به آسمون میرسه ....کلی باهم دعوا کردیم و گوشیمو خاموش کردم و رفتم خوابیدم ...فردا اول صبح ک چشامو باز کردم رفتم سراغ نهال با داد و بیداد بهش گفتم کی من ب تو گفتم از مهدی خوشم میاد و شمارشو برام بگیر ...اونم با قیافه حق ب جانب گفت والا تا دیشب ک ازش متنفر بودی ک دل سمیه و شکسته ولی انگار دیشب باهم حرف زدید ...تو ک نمیخواستی نمره شو بهش بگی پس چی شد ....وای از عصبانیت درحال انفجار بودم ...تند تند لباسامو پوشیدم و رفتم سر جلسه امتحان ...از شانس بد مهدی دقیقا صندلی کناری من بود ....نه گره از ابروهای اون باز میشد نه من ...دوتایی اخما تووو هم و نگاه خیره ب زمین ....اماحان ک تموم شد اومدم بیرون و دم در دانشگاه قدم میزدم ک سر و کله مهدی هم پیدا شد ....رومو ازش برگردوندم و رفتم سمت بوفه ...اونم دنبالم اومدو قهوه سفارش داد ...دوتا ....من چای م و برداشتم و اومدم ک صداش منو میخکوب کرد ...خانوم از خود راضی چند لحظه تشریف داشته باشید ....با چشای گرد شده برگشتم و گفتم چیییییی با من بودی؟ب من میگی از خود راضییی ...دیگ ب دیگ میگه ....نذاشت حرفم تموم بشه و گفت خواهش میکنم کافیه ....من نمیدونم شمارمو از کجا آوردی ولی دیگه ب من زنگ نزن و پیام نده ....دقیقا از گوشام دود میزد بیرون ....گفتم ببخشید ک مزاحم اوقات شریفتون شدم ...ولی اگه ب مغزتون فشار بیارید گمونم یادتون بیاد ک ب نهال گفته بودید شماره دانشجوییتونو بده تا من نمره تونو ببینم ....اونم قیافه شو کج و کوله کرد و ادای اخرین جملات منو با مسخره ترین شکل ممکن درآورد ....دیگه از کوره در رفتم و گفتم بسه مسخره بازی درنیا آقا ...و چای پرت کردم توو سطل و رفتم اونم دوتا قهوه و ربخت رو زمین و با قدمهای بلند از من جلو زد و رفت تووی دانشگاه ...چند روز ب این منوال گذشت و متوجه شدم ک مهدی و سهیل هم خونه گرفتن و اونجا موندن ...ی روز عصر بعد از امتحان ک در حال گشت و گذار با دوستان بودیم ماشین مهدی جلوی پام ترمز کرد ....من بی اعتنا رد شدم ولی نهال با اشتیاق پرید سمت ماشین و سهیل جانش.....منم دورتر روی سکو نشستم و ب افق خیره بودم ...یعنی ترجیح میدادم هر چیزی و ببینم جز قیافه مهدی ....اما اون آروم آروم اومد سمتم و گفت اجازه هست بشینم ....منم بدن اینکه نگاهش کنم کشیدم اونطرف و جا باز کردم براش ....مهدی با صدای بم شروع کرد حرف زدن ....گفت ببین باران خانوم ...من نمیتونم عاشق بشم ب دلایلی ....من نمیخاستم دل سمیه و بشکنم  ولی اون خودش بیخیال نمیشد ....من پوزخندی زدم و گفتم ولی تو ازش سوءاستفاده میکردی (اون ترم های اول ک من نمیرفتم مهدی و سهیل کلا تووی اون شهر خونه گرفته بودن و موندگار بودن ...سمیه هم بخاطر مهدی خونه گرفته بوده و هرشب براش غذا میپخته و میبرده در خونشون و مهدی م قبول میکرده و اینجوری دختر بیچاره امیدش بریده نمیشده از عشق)گفت اون دیگه توو ذات هر پسری هست ...گفتم خب حالا چرا اینو ب من میگی ....گفت میخام بهت اخطار بدم عاشقم نشو ....من ک تا اونموقع پشتم به مهدی بود و نگاهم ب افق ....کامل برگشتم و با چشمای گرد نگاهش کردم و گفتم من عاشقت بشم ...من ازت متنفرررررم پسر .....چی میگی برای خودت ....همون لحظه نگاهم افتاد ب اجزای صورتش ...چقدر چشمای قشنگی داشت ....خیلی خیلی قشنگ ....

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢

توووی ی لحظه قلب و مغزم جنگی نابرابر و شروع کردن ....قلبم شروع کرد ب تپیدن و مغزم خبر از تنفر میداد ....و صد البته ک قلبم پیروز میدان بود....مهدی با صدایی ک از ته چاه درمیومد بهم گفت تا حالا تورو انقد لز نزدیک ندیده بودم ...چقد خوشگلی ...چه چشمای خوشگلی داری ...و نگاهش و لحظه ایی برنگردوند ....نمیدونم چرا ولی منم دوس داشتم ک هیچوقت نگاهش و ازم نگیره....توو همین لحظه با صدای نهال ب خودمون اومدیم اوووووه چ خبره چی و نگاه میکنید شما دوتا ....یک ثانیه کافی بود تا خودمو از اون گردابی ک منو داشت توو خودش میکشید نجات بدم و فرار کنم از اون جو ....نمیدونم چجوری خودمو ب اتاق رسوندم و روی تخت رفتم و پتو کشیدم روی سرم ....توو اون هوای گرم نفسم زیر پتو داشت بند میومد ولی هر چی بود بهتر از بیرون بود ....اون زیر سعی میکردم گوشام و بگیرم تا نشنوه ک قلبم توو سینه میکوبه تا انکار کنم تموم اونچه تووی ی لحظه توو قلبم جوونه زد ....ولی انکار نکردم و شنیدم تمام حجم تپش های قلبمو ....و من عاشق شدم ....تمام اون شب تصویر اون چشمای زیبا توو ذهنم بود اون صدای بم تووی گوشم هزاران بار تکرار کردم اسممو با صداش....باران ...باران ....باران.... فردا صبح نهال برام تعریف کرد ک بعد از رفتن من مهدی پشت فرمون نشسته و با اخرین سرعت خودشو رسونده ب شهرشون ....تووی همین حرفها بودیم ک زنگ پیام گوشیم دراومد ....پشت ب نهال پیام و باز کردم....خودش بود ...از وقتی چشاتو دیدم سرگیجه گرفتم ...تمام دنیا دور سرم میچرخه ...گفتم شما؟گفت همونکه دیروز با اون چشمات دلشو بردی ....ب فامیلی صداش کردم و گفتم شمایید .گفت اره .گفتم نهال میگه بعد از رفتن من شمام رفتید ،چرا؟گفت نفسام کم میومد ....باید فرار میکردم از اون جو .....و اونجا بود ک فهمیدم اونم عاشق شده ...اونم فرار کرده بود ...مثل من ...هیچکدوممون نمیخواستیم قبول کنیم ک عاشق شدیم ....مادو نفر ک ی روزی سایه همو با تیر میزدیم الان شده بودیم نفس همدیگه .....(الان یاد ی روز افتادیم ک واقعا سایه منو با تیر میزد...طبق معمول نهال و سهیل داشتن دم در دانشگاه با هم صحبت میکردن ...ی مدت قبل تر توی همون گیر و داری ک من و مهدی با غضب از کنار هم میگذشتیم .صدام کرد و ی شماره بهم داد .گفت آدم از تو میترسه این شماره و بده ب یکی ک با این دوستم دوست بشه ....منم شماره و دادم ب دختر خاله م و اونم باهاش دوست شده بود ...البته بچه بازی و ...بود .و سریع کات شده بود...خلاصه اونروز مهدی جلومو گرفت و گفت دوستم بخاطر دختر خاله ت خودکشی کرده ....چرا باهاش کات کرده و ...منم خنده م گرفت و گفتم واقعا دوست احمقی داری ک بخاطر ی تماس تلفنی ساده خودکشی کرده و با خنده دور شدم ...مهدی روی ماشینش خیلللی حساس بود ولی اون روز بعد از خندیدن و رفتن من کلی لگد ب لاستیک ماشینش زد ☺).میخواستم میزان تنفرمونو از هم بدونید ...روزای بعد هیچکدوم جرات نداشتیم تا توی صورت هم نگاه کنیم و اکثر حرفامون با پیام بود و کم کم رابطمون شکل گرفت ....ولی این وسط مهدی از ی چیزی خیلی زجر میکشید اون زمانی ک با علاقه زل میزد تووی چشمامو و عاشقونه نگام میکرد ی غمی توی چشاش بود ....انگار از آینده این لحظات میترسید... از وابسته شدن ....ی روز برای اینکه حرفا و حدیثا تموم بشه شونه ب شونه هم توو دانشگاه رفتیم و همه فهمیدن ک این دوتا آدم مغرور رام همدیگه شدن ....عاشقانه ما شروع شد تمام لحظات زیبای زندگیم مربوط ب اون دوران ....حتی ثانیه ب ثانیه ش سرشار از عشق بود ....عمر عشق و عاشقی ما طولانی نبود ولی واقعا سنگین بود ....از عاشقانه ها میگذرم چون یادآوریش برای خودم سخته ....ی روز پنجشنبه بعد از اینکه تووی دانشگاه مهدی و دیدم و برگشتم خونه ...باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد ...چندبار تماس گرفتم ولی هر بار جوابی نمیداد ....تا سه چهار ساعت بعد خودش زنگ زد ...از غصه گریه م گرفت و نمیخواستم جوابشو بدم ولی دلم برای شنیدن صداش پر میزد ...دکمه اتصال تماس و ک زدم هق هقم بلند شد ...از اونور خط صداشو میشنیدم ک قربون صدقه م میره و میگه الهی مهدی فدات بشه گریه نکن باران من ....ی امشبی مهدیتو ببخش ....الانم ک دارم اینو مینویسم بغضم گرفت ....گفت پنجشنبه ها جایی و نمیتونه باهام حرف بزنه و دوباره همه چی خوب شد ....روزها میگذشتن و ی روز ک خوشحال و شاد باهم حرف میزدیم مهدی زل زد توو چشمام و گفت باران تو مال منی ...نمیخوام حتی فکر کسی بیاد توو سرت ...میخوام تا ابد مال من بشی ....وای ک تمام قندهای دنیا تووی دلم آب شد ...گفت میخوام همسرم بشی ...قبول میکنی ...گفتم معلومه من عاشق توام ...و دنیا زیباتر شد ....آسمون آبی تر ....خورشید طلایی تر ... هوا تازه تر ....و ما عاشق تر .... ولی ی چیزی ته دلم میگفت ی چیزی این وسط هست ک سر ناسازگاری داره ...و بخاطر همین قضیه میون رابطه عاشقانمون  ترس و توو چشمای مهدی میدیدم .....

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢

و هر بار درموردش ازش سوال میکردم با جوابای سربالا حواسمو پرت میکرد ....روزی ک گفت میخواد با خانوادش حرف بزنه در مورد ازدواجمون بهترین روز زندگیم بود ....توی حیاط راه میرفتم و میخندیدم ...سرم رو ب آسمون بود و تند تند میگفتم خدایا شکرت خدایا ممنونم ...شبها میرفتم تووی حیاط دراز میکشیدم و با خدا حرف میزدم و میگفتم من مطمئنم حواست ب من هست من بهت ایمان دارم همه امیدم تویی منو ناامید نکن .. روزه گرفتم و با زبون روزه نماز جعفرطیار خوندم تا خدا مهدی و ب من ببخشه ...و هیچ زمانی تووی عمرم ب اندازه اون زمان خدا رو حس نمیکردم و بهش ایمان نداشتم اون روزا سرشار از خدا بودم و ایمان بهش....ی روز صبح ک از خواب بیدار شدم دیدم از طرف مهدی پیام دارم ...صبح بخیر خانومم ....دیشب  با خانوادم حرف زدم ...ی جنجالی شد ک نگو ...باران من تورو میخوام ...از خونه زدم بیرون ...تا قبول نکنن برنمیگردم ...دوستت دارم ....انگار از بالای ی ساختمون ده طبقه پرت شدم پایین ...سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم ....تا خونه بودم نمیتونستم باهاش حرف بزنم ...هنوزم محدودیت ها و داشتم ....و این بدترین عذاب بود ....ب بهانه کتاب خریدن زدم بیرون و با تمام پس اندازم کارت ش ار ژ خریدم ....زنگ زدم به مهدی و با اولین بوق صدای مردونه ش پیچید توو گوشم ....بغض کرده بود و نمیتونست حرف بزنه ...منم راه گلوم بسته شده بود و نفسام ب شماره افتاد ....بغضش عذابم میداد ....بهش قول دادم باهاش می مونم و توو هر شرایطی هواشو دارم بهش گفتم توو چادرم باهات زندگی میکنم ...و جمله خودمو براش تکرار کردم( با من بمان )تو فقط با من بمان ....روزای خیلی سخت و عذاب اوری بود ...مهدی خونه دوستش بود و خانوادش هم ب مخالفتشون ادامه میدادن ...بعد از یکماه ک شرایط اینجور بود ....دوباره مهدی بهم پیام داد ....با خوشحالی پیام و باز کردم و نفسم از خوندن متن پیام بند اومد....باران مامانمو بردن بیمارستان حالش بده ....زنگ زنگ زنگ و جوابمو نمیداد.....گوشیشو خاموش کرد ....تا فردا صبح مردم و زنده شدم ....هزار بار زنگ زدم ولی خاموش بود ....فردا صبح از خونه زدم بیرون ...شماره مهدی و گرفتم و بعد از چندتا بوق صداشو شنیدم ....بله ؟ خیلی جا خوردم ...گفتم سلام مهدی جونم خوبی ...چرا گوشیت ...نذاشت جمله م تموم بشه گفت بخودم مربوطه چرا گوشیم خاموشه و دلیل نداره دیگه جوابتو بدم ....یادمه دقیقا وسط خیابون بودم ...زانوهام شل شد و وسط خیابون خوردم زمین ....صدای بوق ماشینا توو سرم میپیچید ...از اون ور خط صدای مهدی میومد ک چی شده ...ی آقایی ماشینشو وسط خیابون نگه داشت و اومد زیر بغلمو گرفت و لبه جدول نشوندم ....و هی حالمو میپرسید ...ولی من از این دنیا دور بودم  ...ی کم ک نشستم تازه ب خودم اومدم ک چی شده ...دوباره شماره شو گرفتم وصدای عصبیش و شنیدم ...گفتم بله چکار داری هی زنگ میزنی ....با بغض گفتم مهدی چی شده چرا اینجوری باهام حرف میزنی ....گفت همینه ک هست اینم اخرین باره ک با هم حرف میزنیم ....دیگه بهم زنگ نزن هر چی بوده تموم ....و گوشیشو خاموش کرد ....من موندم و هزارن  سوال بی جواب ...من موندم ی بغض لعنتی ...من موندم و دل شکسته م .....چند روز بعد کلاس داشتیم اول صبح دانشگاه بودم و منتظر مهدی ....همین ک اومد توو ی کلاس خالی و نشونش دادم و گفتم باهات حرف دارم ...اونم بی اعتنا رفت داخل و نشست جای استاد....گفتم چی شده مهدی ....گفت نزدیک من نیا ....و شروع کرد ب حرف زدن با لحن سرد ...اون روز آخر مامانم از غصه دوری من حالش بد میشه و میبرنش بیمارستان ...همه م منو مقصر میدونن ...زنگ زدن رفتم دیدن مامانم ...باران من تورو دوست دارم ولی مامانمو بیشتر دوست دارم ....انگار با پتک روی سرم میکوبیدن ....حرفاش مثل خفاشای سیاه هجوم میاوردن طرفم ....توو ی لحطه ب تمام معنا داغون شدم و شکستم ....رفتم سمت سهیل و یقه شو گرفتم گفت آقا سهیل تو بگو ک مهدی داره شوخی میکنه ...این همون پسریه ک عاشق من بود ...نه این اون نیست تورو خدا بگو داره سر به سرم میذاره ....بیچاره سهیل نمیدونست چکار کنه فقط یقه شو از دستای بی جونم بیرون کشید و از کلاس بیرون رفت ....مهدی م خونسرد رفت بیرون و در و بست ....احساس خفگی داشتم انگار دیوارا بهم فشارم میدادن ....ب زور خودمو کشیدم بیرون و رفتم پایین ...نهال قیافه م و ک دید ب سرعت اومد سمتم و لحظه آخر گرفتم توو بغل ....توی بغلش از حال رفتم....حس میکردم سیلی میزنن توو صورتم ....چشامو ک باز کردم دوستام بالای سرم بودن ....و نهال بود ک مرتب میپرسید چی شده باران ....چی شده ....بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدن ....با هق هق براش توضیح دادم و گفتم حالا من چکار کنم نهال ‌..من بدون اون نمیتونم زندگی کنم ...(.توو این مدت اینو بگم ک نهال و سهیل از هم جدا شده بودن و رابطشون حسابی شکرآب بود .در اصل سهیل سایه نهال و با تیر میزد ...)

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢
2738

نهال دستمو گرفت و برد توی حیاط رو صندلی نشوند و گفت تو اینجا بمون تا بیام ....بارون خیلی شدیدی میبارید و من دیدم ک نهال رفت سمت مهدی و شروع کرد ب داد و بیداد و دعوا ...مهدی م پشت سر هم سیگار میکشید و دستاشو میبرد لای موهاش و دوباره سیگار ....دلم طاقت نیاورد و رفتم بسمتشون ک بگم نهال باهاش دعوا نکن  ...وسط دانشگاه ی چاله بزرگ بود ک پراز اب شده بود همونجور ک ب خیال خودم با سرعت میرفتم ک برسم بهشون .توو ی لحظه پام رفت تووی ی چاله کوچیک و با صورت افتادم تووی چاله آب ...از ته دلم زجه میزدم و خدا و صدا میکردم .دیگه جون توو بدنم نبود همونجوری راضی بودم بمیرم ولی زندگی بعد از مهدی و نبینم ...ک نهال از پشت کشیدم بالا و دوباره دوتایی باهم تووی آبها زمین خوردیم ....وضعیت خیلی بدی بود ...فکر میکردم واقعا میمیرم و هیچ تلاشی نمیکردم .ک احساس کردم از زمین کنده شدم ...یکی منو کشید توو بغلش و راه افتاد ...وای ک چقدر عطر تنش آشنا بود ....کاش تا ابد توو آغوشش می موندم ....مهدی ک وضعیت و دیده بود اومد و بردم بیمارستان نزدیک دانشگاهمون ....برام سرم وصل کردن و آرامبخش زدن ....مثل بید میلرزیدم ....چشمامو ب سختی باز کردم و زیر بارون دیدمش ...خیس خیس بود ...کاپشنش و روی من انداخته بود و خودش زیر بارون خیس شده بود و سیگار میکشید ....الهی بمیرم ....بعد ب سرعت اومد توو ...من چشامو بستم....اومدبالا سرم ...دستامو گرفت توو دستاشو و آروم صدام میزد ...گریه میکرد و میگفت الهی بمیرم ‌ ک تو اینجوری شدی ... منم گریه م گرفت ....دستاشو محکم گرفتم ...چشامو باز کردم و سعی کردم جذاب باشم براش ...گفتم مهدی منو تنها نذار ...بمون باهم درستش میکنیم ....همین ک از حالم مطمئن شد دوباره قیافه خونسرد ب خودش گرفت و دستامو از دستش جدا کرد و رفت بیرون ....وای ک قلبم شکست ....هزار تیکه شد ...به هر بدبختی بود اومدم خونه و رفتم توو لاک خودم.  

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢

اینو کلا فراموش کردم بگم که دلیل مخالفت خانواده ش چی بود.بعد از اینکه مهدی بهم ابراز علاقه کرد و بعد از اون پنج شنبه ایی ک جوابمو نداد ی روز گفت میخوام باهات جدی حرف بزنم منم سراپا گوش بودم و منتظر ...گفت من از الان میخوام بهت بگم ک ممکنه خانوادم با ازدواج ما مخالف باشن .گفتم چرا؟گفت چون ما رسم نداریم از غیر خودمون دختر بگیریم ...گفتم غیر خودتون دیگه چیه ...گفت خانواده ما علی الله ی هستن و بجز خودمون با کسی دیگه وصلت نمیکنیم ولی من میخوام سنت شکن باشم ....اونروز از حرفاش چیزی نفهمیدم و برگشتم خونه و از بابام درمورد علی االهی ها پرسیدم و بابامم توضیح داد ک حضرت علی و در حد خدا میدونن و ی روز خاصی همشون ی جا جمع میشن و ی سری آداب بجا میارن و مهمترین نکته بجز خودشون با کسی وصلت نمیکنن ....نمیدونم از عشق زیاد بود یا نادونی و جوونی ک مسئله و زیاد جدی نگرفتم و گفتم هر قایده و قانونی استثنایی هم داره و من و اونم جزو استثناعات هستیم ...ولی نبودیم ....وسط همون دعواها ی شب گوشیم زنگ خورد شماره مهدی بود ....اصلا نمیتونستم حرف بزنم چون بابام خونه بود ....با هزار بدبختی گوشی برداشتم و رفتم توو دستشویی حیاط ....و دکمه اتصال تماس و زدم ....صدای قشنگش و شنیدم ک سلام داد و گفت باران ی نفر میخواد باهات حرف بزنه ....و گوشی و داد ب خواهرش ....من خیلی شوکه شدم و ب خیال خودم گفتم زنگ زده ک رسمی ازم خواستگاری کنه ولی خواهرش خیلی عصبانی باهام حرف زد و ازم خواست ک پامو از زندگی مهدی بکشم بیرون و در اخر هم گفت حتی اگه مهدی باهات ازدواج کنه ولی هیچوقت ماتورو ب چشم عروسمون نمیبینیم ....عرق سرد رو پیشونیم نشست ولی سعی کردم خودم و نبازم و گفتم ما از پسش برمیایم و بعد با محبت بهشون ثابت میکنم ک بهترین عروس دنیام ....این ی فلاش بک بود.دوباره برمیگردیم ب قصه ک مهدی باهام بهم زد و منو توو اوج احساس رها کرد ....واقعا روزگارم سیاه شده بود اصلا دلم نمیخواست شبم صبح بشه ....هر شب گریه کارم شده بود و میرفتم زیر پتو و بهش زنگ میزدم ...گوشیش خاموش بود ....ی شب از بس ک ب خونشون زنگ زدم ی خانومی جواب داد و گفت دختره عوضی مهدی خوابه ...هر شب قرص خواب میخوره تا بلکه توی لعنتی توو فکرش نیای تا بلکه خوابش ببره ....گورتو گم کن از زندگیش ....گوشی و قطع کردم چشامو بستم و سعی کردم صدای هق هقم و کسی نشنوه ....پس این جدایی برای مهدی هم راحت نبوده ....آخه بعد از اینکه ترکم کرد به همه چی شک کردم به دوست داشتنش و اینکه اصلا از خونه قهر کرده یا بهم دروغ گفته و حتی ب خدا هم شک کردم مدام میگفتم چرا صدامو نمیشنوی چرا گریه هامو نمیبینی....یاد روزای خوبمون میفتادم یاد اون سال تحویلی ک تووی امامزاده بهش زنگ زدم و گفتم میخوام سالمون باهم تحویل بشه و تا لحطه تحویل سال با هم حرف زدیم و بهم گفت ارزو میکنم سال دیگه توو بغل من سالو تحویل کنی ....یاد اون روزی ک بهم گفت اجازه میدی ببوسمت و گفتم نه ...سه بار ازم پرسید و جوابم منفی بود ....گفت باشه پس بمونه بعد از عقد و محرم شدنمون ...اونوقت برات دارم خانوم خانوما ....دلم براش پر کشید پریدم بغلش و لبای داغشو بوسیدم ......یاد اون روزی ک بهم گفت چقد شبیه سوفیا لورنی ...با خنده گفتم کی؟گفت ی بازیگره خیلی زیباس ولی تو خیلی قشنگتری ....همیشه میگفت چشات ننو دیوونه میکنه باران ....هر لحطه و توو ذهنم تکرار میکردم و نمیتونستم این جدایی  به اجبار و تحمل کنم نمیتونستم هضمش کنم ....بارها تووی حموم تصمیم گرفتم تیغو بکشم روی دستم و کار خودمو تموم کنم ....تمام دستمو خط خطی کردم ولی نتونستم رگمو بزنم .....قیافه زارم تمام خانواده و اطرافیانمو خبردار کرده بود همه میپرسیدن چی شده بارانی ک صدای خنده ش قطع نمیشد چرا توو خودشه چرا لاغر شدی چرا رنگت زرد شده....بارها بهش زنگ زدم و ازش خواستم به خودمون ی فرصت دوباره بده ولی مهدی در کمال خونسردی گفت ک همه چی تمومه ....ترم جدید شروع شد و اولین بار دوباره تووی دانشگاه دیدمش ....تا چشمش بهم افتاد رنگش پرید ....قیافه ی داغونم اونو ترسونده بود ....برای محکم کاری یه باند دور مچم بستم ک یعنی میخواستم رگمو بزنم ....اومد نزدیکمو و سلام داد منم نگاهمو ب کفشام دوختم و گفتم سلام ...گفت دختر تو با خودت چکار کردی چرا اینجوری میکنی باران ....اشک توو چشمام حلقه زد ....بغض گلوم و فشرد و فقط نگاش کردم ....اونم تا اشکامو دید ی لعنتی گریه نکنی گفت و ب سرعت دور شد و نزدیک ماشینش شروع کرد ب سیگار پشت سیگار .....تمام سلولهای بدنم عطر جامونده ش و نفس میکشیدن ....نهال از دور برام دست تکون داد و نزدیک ک شد ی قدم ب عقب برداشت و با ترس گفت چی شدی چرا این شکلی شدی ...گفتم من طاقت دوریشو ندارم نهال یا میمیرم یا خودمو میکشم توو این حرفا بودم ک دستمو کشید و برد سمت ماشین مهدی  ...سهیل هم تووی ماشین نشسته بود و آهنگ گوش میکرد ...نهال پرید جلوی مهدی

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢

و با عصبانیت تمام گفت تو مردی؟ببین چ ب روز این دختر اوردی ...مهدی گفت بشینید تووی ماشین.و ما هم نشستیم .نهال دوباره شروع کرد ب جیع و داد ک چرا اینجوری کردی و نامردی و ...مهدی هم گفت میگی مامانم و ول کنم؟دوس داری بذارم مامانم بمیره ...تو ک حالشو ندیدی .من مجبورم ....منم اشکام بند نمیومد و زار میزدم در همین لحطه سهیل ک بخاطر جدایی نهال ازش دل پری داشت شروع کرد ب فحش دادن ب خودش ک من فلان فلان شده چکارت کرده بودم ک ازم جدا شدی و حالا برا بقیه ملا شدی و بدترین فحش ها و ب خودش و مادرش میداد و سرشو میکوبید ب داشبورد .انقد کوبید تا داشبورد شکست....من ک اشکام بند اومد و هاج و واج نگاهشون میکردم ...نهالم شوکه شده بود و نمیدونست چی بگه ...مهدی م در یک حرکت انتحاری ماشین و زد بغل و در و باز کرد و گفت بفرمایید بیرون ....ما ک پیاده شدیم اونام دیگه نیومدن دانشگاه و ی راست رفتن شهرشون ....شوک خیلی بدی بهمون وارد شده بود ...برگشتیم شهرمون و رفتیم پارک تا غروب نشستیم و حرفی نزدیم و بعد رفتیم خونه هامون ...چن وقت از جداییمون گذشته بود و من توو حال خودم بودم آروم میومدم و میرفتم و مهدی و توو دانشگاه میدیدم و نگاهمو ازش میدزدیدم ولی سنگینی نگاهاش نشون میداد ک هنوز توو قلبش ی چیزایی جا مونده ....دلم ب همون نگاها خوش بود ...ی روز ک امتحان میان ترم  زبان داشتیم و منم اولین نفر برگمو دادم و اومدم بیرون ....رفتم پیش دوستامو و یک ساعتی گذشت وقتی برگشتم ک برم سرکلاس مسئول آموزش صدام کرد رفتم ببینم چکارم داره ک دیدم پسری خوش قیافه نشسته و ی برگه زبان دستشه ....آقای ب ازم خواست ک ب اون پسر کمک کنم توو امتحانش ...تا برگه و دستم گرفتم دیدم هم رشته خودمه و همون امتحان زبان و داره ....منم بدون معطلی جوابا و نوشتم و برگه و دادم دست پسر و رفتم بیرون ....بنطر خودم اتفاق مهمی نبود ولی از نظر اون پسر قضیه متفاوت بود ....دانشگاه ک تعطیل شد بجز من و اون پسر کسی از شهرمون نبود .بعدا فهمیدم ک اسم اون پسر محمده و همشهریم و هم محله ایی ....اون روز مجبور شدم با ماشین محمد برگشتم .توی راه ساکت بود و از توی آینه نگاهم میکرد ....روزهای بعد هم توی دانشگاه دیدمش تا اینکه ی روز ک دوباره بجز من و محمد کسی از شهرمون تووی دانشگاه نبود دوباره باهاش برگشتم ...تووی راه سر صحبت و باز کرد و شروع کرد حرف زدن از خودش ...من اون موقع هم هنوز توو فکر مهدی بودم و اصلا ب کسی دیگه فکر نمیکردم ...موقعی ک رسیدیم بهم گفت شمارتونو بدید تا اگه ماشین پیدا نکردید باهم بریم و برگردیم ...منم شمارمو دادم و رفتم خونه ...شب هندزفری توو گوشم بود و داشتم آهنگ گوش میدادم ک دیدم گوشیم زنگ میخوره ...شماره ناشناس ...وصل کردم وآروم الو گفتم تا کسی بیدار نشه و تماس قطع شد ....روزها گذشت و دوباره موقع برگشت از دانشگاه مجبور شدم با محمد برگردم ...و تووی راه شروع کرد ب حرف زدن ک من ازت خوشم اومد از همون روزی ک بدن توقع و ساده اومدی کمکم کردی توو امتحانم ازت خوشم اومد و بیا باهم باشیم ....از ی طرف اینکارو و خیانت ب عشق مهدی میدونستم و از اون طرف هم خلاء مهدی آزارم میداد هم دوس داشتم ازش انتقام بگیرم و تووی این احساسات متضاد رابطه و با محمد شروع کردم ....رابطه ایی ک کلا سه ماه طول کشید و سراسر دعوا بود ...شبیه دوتا بچه ی پشت سرهم سر هر چیز کوچیک باهم دعوا میکردیم اصلا دوسش نداشتم و بدتر از همه با مهدی مقایسه ش میکردم و صد البته ک بازنده نهایی محمد بود ....تووی اون دوران فعالیت دانشجوییم و بیشتر کردم و توو گروهی ک نشریات دانشجویی و درست میکردن عصو شدم و انجمن ادبی دانشگاه ....بیشتر دعواهامون با محمد هم سر همین دوتا موصوع بود ک این کارا و مسخره میدونست و صد البته وجود پسرا توو گروهمون حسادتشو برمی انگیخت ...ولی اصلا برام مهم نبود ....ی روز ک با سرویس دانشگاه میرفتیم محمدم اومد و ماشین نیاورد ...نشست پشت سر من و مثل عقاب چهارچشمی اطراف و نگاه میکرد ک کسی نگاهش متوجه من نباشه ....از شانس بدم یکی از لوده ترین پسرای دانشگاه اومد نشست پیشم و شروع کرد حرف زدن ...من از تعجب شاخام زده بود بیرون و محمد تند تند پیام میداد یا ردش میکنی بره یا جررررش میدم همینجا ....اون پسره هم گیر داده بود برات ژتون غذا بگیرم برا ناهار ....خلاصه ب هر بدبختی بود ردش کردم رفت و محمد اومد نشست کنارم ...وای ک برق از سرم پرید بعد از قصیه مهدی اصلا دوست نداشتم ک کسی از رابطه من خبردار بشه ولی شدن ....اونروز تووی دانشگاه اون پسر لوده همچنان کلید کرده بود و دنبال من از اینور ب اونور و هر چی ردش میکردم و از سرم بازش میکردم فایده نداشت ....راه برگشت وقتی از ماشین پیاده شدیم محمد رفت سراغ اون پسر و تا میخورد زدش ...وای ک آبروم رفت جلوی همکلاسیام ...همه فهمیدن ...حتی بچه ها ب مسئولین دانشگاهم خبرداده بودن و افتضاحی ب بار اومد ....از دانشگاه زنگ زدن

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢

به مامانم و درمورد محمد گفته بودن ...فقط شانس آوردم ک هم مهدی و هم محمد و به مامانم گفته بودم ...فقط خداروشکر میکردم ک اون روز گوشی بابام خاموش بوده وگرنه سرم و بریده بود....تووی همین رفت و امدها ب انجمن ادبی و ...وارد جشنواره نشریات دانشجویی شدم و بالطبع گروهی ک مسئول تهیه نشریه دانشگاه بود ...سرگروهمون پسری مودب و بسیار ساده بود ....از اون مدل پسرایی ک ازش خوشم نمیومد ....این پسر ک اسمش علی بود قبلا با دختری از همشهریاش دوست بود و رابطه فوق عاشقانه ایی باهم داشتن ...ولی بعد از دوسال عشق و علاقه با خیانت دختره از هم جدا شدن و علی شکست بدی خورده بود.....اون روزا محمد خیلی اذیتم میکرد و همه جا دنبالم بود و منم در حال فرار کردن ازش ....یکی از همین روزها مهدی و سهیل اومدن دانشگاه ...وای ک بادیدنش انگار دنیا و بهم دادن ....رفتیم تووی سلف و نشستیم ب تعریف کردن ...در همین لحظه محمد و دوستش اومدن طبقه بالا و محمد دنبال من میگشت ...ب دوستش گفت برو ببین سرکلاس ی دختره  ک عینک زده نشسته ....از شانس من اون روز لنز گذاشته بودم ....خشکم زد....اگه محمد منو در حال حرف زدن با دوتا پسر میدید خون ب پا میکرد ...نفسم بالا نمیومد ....دوست محمد اومد داخل سلف و گفت ی دختر عینکی اینجاس و با شنیدن جواب منفی از ما رفت .....مهدی ک رنگ پریده منو دید اخماشو توو هم کرد و گفت تورو میگفت باران؟به تته پته افتادم و با صدایی ک از ته چاه درمیومد گفتم این پسره هم محلی ماست و تازه فهمیده با هم توو ی دانشگاهیم و اگه بفهمه با توو اینجا حرف میزنم ابرومو میبره ....و بدتر مهدی سر لج افتاد و با سهیل رفتن دنبال محمد ....تمام تنم میلرزید ....با آخرین سرعتی ک میتونستم دویدم سمت مهدی و دستشو گرفتم و التماسش کردم ک نرو ....ولی گوشش بدهکار نبود ....از شدت ترس خون ب مغزم نمیرسید مهدی و کشیدم تووی ی کلاس خالی و محکم بغلش کردم ....تلافی تموم روزایی ک نبود و دراوردم و بوسیدمش ....انقدر ک یادش رفت کجاست و چکار میخواسته بکنه ....محکم بعلم کرد و گفت چقد دلم برات تنگ شده بود باران ....یهو سهیل در کلاس و باز کرد و گفت رئیس دانشگاه خواستتون دفترش ....ب سرعت از هم جدا شدیم و رفتیم دفتر رئیس ....اونجا بخاطر رفتنمون تووی سلف و ی کلاس مواخذه شدیم و ازمون تعهد گرفتن ....ولی برام مهم نبود ...این مهم بود ک امشب و راحت میخوابم ....نزدیک عید جشنواره نشریات بود و من رابطمو با محمد تموم کردم ...خطمم عوض کردم و به خانوادمم گفتم اجازه بدن خواستگارام بیان خونه ....آخه تا قبل از اون ب امید مهدی اصلا کسی و راه نمیدادم ....تووی شعر و کارای نشریه خودمو غرق کردم و حواسم ب هیچی نبود ...قرار شد برای جشنواره چند روز ب شهر دیگه ایی بریم و اونجا بمونیم خوابگاه ....گروهمون آماده شد و رفتیم ....اون زمان ترم اخر بودم و حساسیت خانوادم کمتر شده بود و بهم اجازه دادن ک برم ....خیلی خوش گذشت با دوستام توو ی خوابگاه بودیم و خوش میگذروندیم و بقیه وقت و صرف تزیین غرفه و بقیه کارا میکردیم ....ک دوباره متوجه نگاهای کش دار علی شدم ....اصلا برام مهم نبود چون علی آدمی نبود ک بهش اعتنا کنم ولی همون چند روز نزدیکی باعث شد ک ی شب علی بهم ابراز علاقه کرد و گفت ک میدونه توو رابطه با مهدی شکست خوردم و اونم شکست خورده ...ولی از زمانی ک تووی گروه با هم بودیم عاشقم شده ....خیلی باهام درد دل کرد و آخر گفت من مادر ندارم پدرمم ازدواج کرده و دنبال زندگیشه ...من بی پناهم تو پناهم باش ....همین جمله باعث شد ک دلم براش بشوزه و سعی کنم خودمو ب این رابطه راضی کنم تووی سه ماه ک باهم در ارتباط بودیم خوبی و بدی زیاد دیدیم ولی در نهایت تیر۹۲ عقد کردیم ....انقد اتفاقات سریع افتاد ک برای هیچکس قابل باور نبود ...من تا لحظه آخرم همه چی و شوخی میدیدم و حتی تووی دو هفته قبل از عقدم دوتا خواستگار اومد خونمون و حرف زدیم ...موصوع خواستگاری و ازدواج با علی برام در حد ی شوخی بود ولی وقتی بابام اون دوتا خواستگار ایده آل و رد کرد احساس خطر کردم از اینکه دوباره محدودیتام شروع بشه و ب راحتی ب علی جواب مثبت دادم .....

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢

دوستان خوبم داستان و پشت سرهم گذاشتم تا راحتتر بخونید ....این قسمت اول زندگیمه تا عقدم ....بقیه شو مینویسم و میذارم ....تا الان ک ی دختر دارم ☺

از تو بیش از همه دنیا .....از خودم بیش از تو.....خسته م 😢
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز