من فرزند دوم ی خانواده ی چهارنفره م .بجز خودم ی برادر بزرگتر دارم .از وقتی ک یادم میاد همش توو خونمون داد و دعوا و کتک کاری بود .بابام ی آدم خیلی سختگیر و بداخلاق بود و مامانم ی زن مظلوم و ساکت .از بچگی خیلی شیطون بودم و همش کارای پسرونه میکردم .با داداشم فوتبال بازی و با پسر عمه م پاسور بازی و تابستونا هم با دختردایی و پسرداییم و داداشم توو کوچه ها از اینور ب اونور ...یادش بخیر ...از اونجا ک جو خونمون افتضاح بود ما مدام خونه مادربزرگم بودیم ک روب روی خونمون بود و پسردایی و دختر داییم هم اونجا بودن و صدالبته اکیپ بازی ما تکمیل میشد .تمام خاطرات قشنگم مال بچگیامه ...اون ظهرای داغ تابستون ک میرفتیم زنگ خونه ها و میزدیم و فرار میکردیم ...وای ک چ لذتی داشت اون ضربان تند قلبامون موقع فرار و استرساش ....دوچرخه سواری توو کوچه ها و خاله بازی با دختردایی و دختر خاله م ....از همون بچگی باهوش بودم و همیشه شاگرد اول بودم .حتی یادمه موقعی ک تست هوش قبل از مدرسه و رفتیم اون اقایی ک ازم تست میگرفت ب مامانم گفت دخترتون نابغه میشه در آینده ...ولی این فقط ی خیال باطل بود و هیچکس خبر نداشت ک روزگار چی برام رقم میزنه ...از همون بچگی بابام با اینکه خیلی دوسم داشت و لوسم میکرد ولی خیلی خیلی حساس بود و منم خیلی ازش حساب میبردم حتی یادمه دوس بابام میومد خونمون و اصرار میکرد ک اسم منو بنویسن پیش دبستانی ولی بابام اجازه نداد .خلاصه توو همون دوران قبل از مدرسه خوندن و یاد گرفتم از بس ک روزنامه های بابامو میخوندم و یواشکی کتابایی ک توو کتابخونمون بود .از بعضیاش واقعا سردرنمیاوردم بعدا فهمیدم ک اونا کتابای علی شریعتی بودن و ...خیلی نویسنده هایی ک حتی بزرگترا هم از بعضی کتاباشون سردر نمیارن ....☺ دوران ابتدایی در مرکز توجه معلمام بودم و همیشه بخاطر هوش و استعدادم تشویق میشدم .دوم ابتدایی بودم ک مدیرمون مامانم و خواست ک بیاد مدرسه و بهش گفته بود برا دخترتون معلم خصوصی بگیرید تا جهشی بخونه ولی وقتی مامانم جریان و با بابام درمیون گذاشت با مخالفتش رو ب رو شد ...توو این دوران خونمون بدترین جای دنیا بود .سراسر دعوا و کتک کاری و فحش و ....فقط یادمه ک من و داداشم همش دنبال ی فرشته نجات بودیم آخه بالاخره پای ما هم ب دعوا کشیده میشد و کتک خور ماجرا ما بودیم ....پنجم ابتدایی بودم ک آزمون تیزهوشان و شرکت کردم و قبول شدم منتها امتیازم با ی دختر دیگه یکسان بود ....وای اون لحظه قلبم تو سینه تالاپ تولوپ میکرد و خوشحال بودم ک منو انتخاب میکنن ولی در نهایت ناباوری چون پدر و مادر اون دختر فرهنگی بودن در نهایت اون انتخاب شد و این اولین شکست بزرگ زندگیم بود....اینا و نمیگم ک از خودم تعریف کنم ولی اون دوران اصلا شکست برام قابل هضم نبود .چون زمانی ک دوم ابتدایی بودم به درخواست یکی از معلما رفتم سر کلاس پنجم و املا بهشون گفتم و از طرف مدرسه تشویق شدم ....خلاصه بعد از جریان رد شدنم توو آزمون پدر و مادرمم خوشحال شدن ک من از صراط مستقیم انحراف پیدا نکردم و سفت و سخت اعتقاد داشتن همون مدرسه معمولی خوبه و ذره ایی ناراحت نشدن ....توی اون زمان جمعه ها با خانواده ی پدریم برای تفریح میرفتیم بیرون شهر و واقعا خاطرات زیبای کودکیم متعلق ب اون لحظه هاست .یکی خونه مادربزرگم و بازی با بچه های داییم و یکی پیک نیکای جمعه .....بقیه روزا جنگ اعصاب بود....من با همه کمبودام بزرگ شدم و خواستم ک رشد کنم و آینده ی خوبی برای خودم رقم بزنم دوران راهنماییم هم کم و بیش طلایی بود ولی این وسط اختلافات من و برادرم زیاد شد شایدم بی تقصیر بودیم چون توو خانواده ایی بزرگ شده بودیم ک محبت جایی نداشت و یاد گرفته بودیم دعوا راه حل مشکلاته ....کم کم من از برادرم فاصله گرفتم در حالی ک قبلا خیلی با هم صمیمی بودیم و از مامانمم همینطور ...خانوادی مادریم بشدت پسر دوست بودن و خیلی از دخترا خوششون نمیومد و همین اخلاق هم ویژگی بارز مامانم بود ک باعث اختلاف بینمون شد و من موندم و تنهاییام ....وارد دبیرستان ک شدم دنیای من تغییر کرد ....دوستای جدیدم همه از طرف خانواده آزادی داشتن و من خجالت میکشیدم ک بهشون بگم حتی خانوادم تا سرکوچه هم نمیذارن ک تنها برم ...همین موضوع باعث شد ک از طرف دوستامم طرد شدم ...خیلی روزای سختی بود و واقعا فشار روحی شدیدی و تحمل میکرد نه حق انتخاب لباس داشتم نه حق انتخاب حجاب و هیچ حق دیگه ایی ....فقط نفس کشیدنم دست خودم بود در بقیه موارد بردارم از طرف خانواده مسئول شده بود ک مراقبم باشه و حتی تعقیبم کنه توو راه مدرسه و اکثرا متوجه میشدم ک از مدرسه ک میام کیفمو میگرده 😔 تا اون زمان دختر خوبی بودم و فقط فکر و ذکرم درس بود ولی وقتی ب دلایل مختلف از طرف خانواده تحت فشار قرار گرفتم تصمیم گرفتم ب همون بدی باشم ک اونا فکر میکنن ...مدل دوستام تغییر کرد ....حتی افکارم تغییر کرد و درسم بشدت افت کرد .