بچه ها من سعي ميكنم خيلي مختصر بگم چي شد كه تو يه پست جا بشه وگرنه دوستان دعوام ميكنن.
ظهر دوباره داشت تبليغ كنسرتها رو نشون ميداد منم سريع از فرصت استفاده كردم به شوهرم گفتم راستي اين پسر خالت زيادي احساس صميميت ميكنه خوشم نمياد ازش . يهو برق از سه فاز شوهرم پريد گفت چطور؟ گفتم بيا پيغاماشو بخون. بچه ها شوهرم همين طور كه رو مبل دراز كشيده بود يهو بلند شد مثل سيخ نشست. قرمز شده بود . بلند شد رفت لباس پوشيد كه بره بيرون هر چي پرسيدم كجا جواب نداد. موبايلش هم جواب نميداد. مردم از استرس صد دفعه رفتم دستشويي يه ساعت بيشتر شد جواب نميداد يهو خودش زنك زد با داد كه از پيغامها عكس بفرست منم فقط گفتم چشم . خلاصي كلي بعدش اومد خونه. كارد ميزدي خونش در نميومد. با منم حرف نميزد بالاخره وقتي ديد منم حالم بد شده با داد و بيداد طبق پيش بيني خودم گفت اگه اينستا نداشته باشي ميميري؟ پاكش كن اون لعنتي رو گفتم باشه مهم نيست برام تو پاك كني منم پاك ميكنم. گوشيشو محكم كوبيد رو شيشه ميز كه من فكر كردم شكست گفت بيا اين گوشيم پاك كن اون بي صاحابو. حالا دعوامونو بيخيال چون طولاني ميشه. رفته بود سراغ پسر خاله ش.بهش گفته بود كاري داري چرا به من نميگي چرا به زنم گفتي ؟ اونم گفته من حرفي نزدم فقط راجع به كنسرت بود. بعد بچه ها خودش واسه اينكه زنش نبينه پيغامهاشو پاك كرده بود.شوهرمم عكسا كه من فرستادم نشونش داده. اونم كلي ببخشيد كه من منظوري نداشتم. مهسا مثل خواهرمه و اين حرفا. شوهرمم يه مشت چيز بهش گفته و اومده. اگه اجازه بديد تو يه پست ديگه بقيش رو بگم خيلي طولاني شد .فقط تر خدا دعوام نكنيد