خیالت راحت باشه. خدا جای حق نشسته.
مامانم اینا یکسال خونه بابابزرگم میشستن. مامانم میگفت بابات دانشجو بود و حقوق نداشت، تو هم نوزاد بودی و تازه به غذا خوردن افتاده بودی. بعدش عمه ها و عموت و مادربزرگت یه دیگ غذا میپختن تو حیاط، بوش میومد بالا. ما گرسنه بودیم ولی کسی برامون غذا نمیاورد. یه بار سر فوت بابابزرگت یه بشقاب غذا فرستادن بالا، ما دادیم تو بخوری که گرسنه نمونی، خودمون نخوردیم.
بعد تو این اوضاع عموم رفت تمام ارث رو بالا کشید. صداشم در نیاوردن. یه بار که بابام پیگیری کرد برای زمین بابابزرگم، فهمید فروختنش.
حالا الان ماشالا بابام وضع مالیش عالی شده. جهیزیه ای به من و خواهرم داد که همه دهنش باز مونده بود. الانم یه جای خوب یه خونه بزرگ خریده. همشم گشت و گذار میرن با مامانم.
اونوقت عموم که جوون مرگ شد و حتی نتونست پولی که بالا کشیده بود رو بخوره.
عمه بزرگم که تو سن بالا یه شوهر داغون و بددل کرده همش میناله. وضع مالیشونم خیلی معمولیه.
عمه کوچیکم هم که ازدواج نکرده، تو یه خونه کلنگی تنها مونده. حقوق بازنشستگی بابابزرگم رو میگیره. بابامم کمکش میکنه البته.
بعد اونقدر روشون زیاد بود، مادربزرگم که فوت کرده بود، عموم و عمه م میگفتن عمه کوچیکه باید از خونه موروثی شون پاشه، بابام که بچه بزرگ خانواده س ببره تحت تکفل خودش!!!!
یهو ما شدیم بزرگتر خانواده! درحالیکه بابام برای عموم رفت خواستگاری، ولی اون حتی عروسیشم ما رو دعوت نکرد!
یادمه دخترعموی بابام زنگ زد خونه ما به مامانم گفت چرا نیومده بودین عروسی؟
مامانم گفته بود عروسیه کی؟
یعنی حتی به ما نگفته بودن عروسیه عمومه!!!
بعد من به اصرار مامانم کارت عروسیم رو بردم برای عمو و عمه م، هیچکدوم نیومدن.
ولی چنان تقاص پس دادن و میدن که ادم تو کار خدا حیرون می مونه.