روزی ک اومدن خاستگاریم مادرشوهرم ب مامانم گف ما ک دخترتو واسه پسرم میگیریم شما هم بیاین نوه منو برا پسرتون بگیرین
مامانم گف ن حاج خانوم شاید قسمت بشه دخترمونو عروستون کنیم شاید نشه ولی ما برای پسرمون جای دیگه ای رو در نظر گرفتیم این گذشت و ما عقد کردیم من مثل یک برره ک هیچ از ازدواج نمیدونست ی دختر ۱۸ ساله ساده وضع مالی خانواده پدری متوسط رو ب بالا تک دختر خانواده ک هر وقت چیزی اراده میکردم فراهم بود افتادم تو ی خانواده ک ۵ تا پسر داشتن و دوتا خاهر و مادری ک سالهاس همسرش فوت شده!!!! وضع مالی ب شدت پایین در حدی ک دفه اولی ک رفتم خونشون ی جوریم شد ک من اینجا چیکار میکنم !!!!! اینجا چرا اینطوریه ؟؟؟؟ با اینکه از قبل برادرم امادم کرده بود « میری اونجا آبجی جان ن اینکه لباس خوبی تنت کنی ها؟؟؟؟ ی وقت غذایی ک نخاستی جلوت گذاشتن نگی نمیخورم ها؟؟؟؟ ی وقت از خونه زندگی ما جلوشون جوری حرف نزنی ک دل کسی بشکنه ها؟؟؟؟ خودتو پایین بگیر ابجیه خودم سخاوت داشته باش تو جوری رفتار کن باهات احساس راحتی کنن» اینا آویزه گوشم شد وقتی رفتم خونشون متوجه شدم یک خاهرش ۳ بار ازدواج کرده و طلاق گرفته و الان با ی مرد سن زیاد ازدواج کرده ک بچه هاشو نگه داری میکنه و خیلی هم اعصابش داغونه خاهر دیگه هم با یک وضع مالی خراب و یک بچه مریض و یک دختر دم بخت دانشجو(همون دختری ک مادرشوهرم پیشنهاد داد) و یک برادر افسرده مادری فوق العاده بددهن دعوا گر ک حتی مرد های بزرگ هم یارایه مقابله با اون رو ندارن !!!!!