سلام اول بگم خاطره خوبی از زایمانم ندارم ولی بعضی از دوستان خواسته بودن خاطرات زایمانمو تاپیک کنم 😊
از دوران حاملگی داشتم لذت میبردم که وارد ماه ۹ شدم و هر لحظه انتظار درد زایمان داشتم و از اولم خیلی میخواستم که طبیعی زایمان کنم هربار که سونومیرفتم همه چیز طبیعی و عالی بود تا اینکه وارد هفته ۴۰ شدم و دریغ از یه ذره درد خیلی کلافه بودم و وقتی میرفتم اتاق پسرم جای خالیشومیدیدم گریه میکردم و انتظار داشت میکشت منو همش میرفتم بیمارستان و می گفتن وقتش نشده برو تا اینکه ۱۱ آذر شد و من از صبح یکم احساس درد کردم ترسیدم برم بیمارستان باز بگن وقتش نیس خلاصه صبر کردم تا ظهر دیدم داره دردامنظم میشه زنگ زدم شوهرم و مامانم باهاشون رفتیم بیمارستان و دکتر معاینه کرد و گفت دهانه رحمت ۲ س بیشتر باز نشده ولی بستریت میکنم خلاصه اومدن بهم سرم وصل کنن که مامای محترم زد دستموترکوندو خون همه جارو برداشت استرس داشت نابودم میکرد دیگه روحیموباختم اون همه خون دیدم بعد آمپول فشار بهم زدن و دردا شروع شد ماماهای گرام تو اتاق منو تنها گذاشتن وتویه دستگاه که بهم وصل بود انقباض و صدای قلب بچه میومد ومن بیچاره ازدرد داد میزدم کسی نمیومد تا اینکه داشتم از هوش میرفتم یه ماما از اتاق روبه رو دوییدسمتم گفت نفس بکش فاطمه خلاصه ریختن سرم و اکسیژن زدن و هی معاینه م میکردن ببینن پیشرفت داشتم یا نه یه ماما بداخلاق اومد با دوتا دستش می کوبید روشکمم میگفت هرجا دست میزنی بچه س این نمیزاااد خلاصه دیدن دارم میمیرم هماهنگ کردن واسه سزارین وقتی رفتم تو اتاق عمل ازدرد نمی تونستم صاف بشینم که آمپول بی حسی بزنن خلاصه با بدبختی آمپول زدند و یه دفعه صدای فرشته کوچولوموشنیدم وااای باورم نمی شد این صدای بچه منه رفتن شستنش و صورتشوچسبوندن به صورتم بچه م از سرما لباش می لرزید و گریه میکرد وقتی داشتم با گریه باهاش حرف میزدم ومیگفتم خوش اومدی مامانی آروم آروم شد و من فقط خداروشکر میکردم که سالمه همه دردا از یادم رفت وبرای همه منتظرادعا کردم که این حس خوبوتجربه کنن پسرم ساعت یک ربع به ۱۱ شب تو۱۱ آذر زمینی شد😍😍😍