بابام وقتی ۱۳ ۱۴ ساله بودم به مامانم خیانت میکنه مامانم میفهمه خیلی جنگ و دعوا میشه ولی آخرش مامانم میبخشتش کاش نمیخشید طلاق میگرفت مارو راحت میکرد از دست بابام دیگه اصلا نمیتونم تحملش کنم همش دنبال کارای خانوادشه اصلا انگار ما وجود نداریم اونا مشکل دارن میان به این میگن هر اتفاقی میوفته این باس بره درست کنه همه این کاراش زندگی مارو به هم میزنه عصبانیتشو سر ما خالی میکنه با پررویی با مامانم دعوا میوفته خودش هر غلط کاری که بخواد میکنه به ما میرسه میشه گناه با اینکه مامانم پرستاره خیلیم درامدش از بابام بیشتره واقعا نمیدونم چرا به این زندگیش ادامه میده مامانم از همه لحاظ سرتره کانلا شرایط طلاقو داره از اول زندگیشون مشکل داشتن وقتی بیکار بود مامانم میرفت سرکار با نداریاش ساخت آدمش کرد حالا دست مزدشه بخدا دلم داسه مامانم کبابه اومدم اینجا اینارو بگم یکم خالی شم بخدا دیگه نمیتونم تحمل کنم امسالم کنکور دارم دارم روانی میشم