من دختر سوم یه خانوادم خواهرم ازمن بزرگ تر بود و چند سال بود ازدواج کرده بود . مادر شوهر خواهرم روزی که برای خواستگاری میوندن من اصلاخودمو نشون نمیدادم یه روز یادم که خانواده دامادمون اومده بودن من تو ماشین بابام دراز کشیدم تا موقعی که رفتن . تااینکه کار به نامه نویسی رسید . بچه های مشهدی میدونن ما مشهدیا موقع خواستگاری یه رسمی داریم که اقا داماد یسری از وسایل برقی مث یخچال واین جور چیزارو قبول میکنه تا بخره و همه امضا میکنن . اون شب من رفتم توی اتاق ابجیمم کنارم نشسته بود یهو مادر شوهرش اومد تو اتاق اونجا اولین دیدار ما بود ...
مادرشوهرشو خواهرشوهراش اومدن براتبریک گفتن مامانش تامنو دید گفت وای چه دختره نازی ماشاالله ماشاالله