دختر دستش را بريده بود
به اندازه اي كه نياز به بخيه زدن داشت.
با شوهرش آمده بود.
وقتي خواست روي تخت دراز بكشد،
شوهرش نشست و او سرش را روي پاهايش گذاشت.
تمام طول بخيه زدن دستش را گرفت
و نازش را كشيد و قربان صدقه اش رفت.
وقتي رفتند هركسي چيزي گفت؛
يكي گفت زن ذليل!
يكي گفت لوس بی معنی!
يكي چندشش شده بود...
و ديگري حالش بهم خورده بود!
يادم افتاد به خاطره اي دور روي همان تخت.
خاطره ي زني با سر شكسته
كه هرچه گفتم چطور شكست فقط گريه كرد،
و مردي كه شوهرش بود ظاهرا ،
و مي ترسيد از پاسخ زن!
زن آنقدر از بخيه زدن ترسيده بود،
كه بازهم دست مرد را طلب مي كرد !
و مرد آنقدر دريغ كرد...
كه من كنارش نشستم و دستش را گرفتم
و آرام در گوشش گفتم ؛
لياقت دستانت بيشتر از اوست...!
اما وقتي آن ها رفتند كسي چيزي نگفت!
هيچكس چندشش نشد
و هيچ كس حالش بهم نخورد...
همه چيز عادي به نظر آمد
و من فكر كردم ما مردمي هستيم
كه به ديدن آدمي بر سر "دار"
بيشتر عادت داريم ،
تا ديدن مرد و زني عاشق...!