از همین الان بگم کمی نتم کنده اگر دیر پیامام اومد به بزرگواری خودتون ببخشید،
زندگیم اونقد داغونه که نمیدونم ازکجاش بگم،
از شورم ک اعتیاد داره،ازبیکاریش،از بی پولی،...
من با شوهرم تو دوران دبیرستان وقتی 16سالم بود آشناشدم،ب قول معروف بزرگم کرد،3سال باهمدیگه دوست بودیم،فقط3سال ازم بزرگتره،ی پسر ایده آل باتموم معیارهای من جور درمیومد،
خیلی مهربون و کاری توی تمام مدتی ک دوست بودیم کوچکترین بی احترامی ازجانبش ندیدم،مهم تراز همه این که ب شدت عاشق هم بودیم،
بعدازون با سختی تموم و مخالفت های خونوادم بالخره نامزد شدیم وبعداز یک ماه عقد،
اینم بگم ک وضعیت مالیش خوب نبود درحد گذران زندگی و محتاج نبودن ب کسی.توی تمام دوران عقدمون خونه ممانم موند،باوجوداینکه توی یک شهربودیم،خانوادش کوچکترین حمایتی ازش نمیکردن ومن با تمام بی پولی هاش و حرف های آزار دهنده مردم میساختم،خداییش خیلی تلاش میکرد واسه ساختن زندگیمون اما خب ی جاهایی دیگه دست خود آدم نیس و نیاز ب حمایت پیدامیکنه آدم اما دریغ از حتی یک زنگ ازجانب خانوادش،
خلاصه بعد ازیک سال نامزدی بافشارهای خانوادم و حرف مردم زمانیکه تاریخ ازدواجمون رومشخص کردیم فقط 30هزارتمن تمام دارایی ما از زندگی بود،مراسم عروسی همش باقرض و قوله راه افتاد و ما همچنان باوجود مشکلات مالی حس میکردیم خوشبخت ترین زوج روی کره خاکی هستیم،
بعدازعروسی شوهرم خداییش بیشتر ب کارچسبید شبا ک میومدخونه خسته و کوفته خوابش میبرد،باهزااااار زحمت تونستیم یه ماشین بخریم و ی کار مناسب پیداکرد،
و اونموقه ها یک سال ازعروسیمون میگذشت و من ناخاسته باردار بودم،کلی دنبال سقط واینحرفا بودم که آخرشم سقط نکردم،
خلاصه اونموقه ها وضع زندگیمون کمی روبراه شد،
ی زندگی از هرجهت ایده آل و عالی،
یادش ب خیر خیلی روزهای خوبی بود اما حیف که دوامی نداشت