دقیقا مرداد ۸۶ بود که همه خانوادم شب رفتن بیرون منم بعداز نماز دعای جوشن کبیر خوندم کلی گریه زاری و دعا کردم همین امشب همسر آیندم رو ببینم عشق ازدواج بودم خدایی
ساعت ۹ شب رفتم آشغالارو بزارم دم در که دیدم یه پسره تو ماشینش نشسته خلاصه فهمیدم این همون شوهرمه رفتم بهش گفتم آقا من وشما باهم ازدواج میکنیم اونم😲😲😲
گفت من نامزد دارم😐😐
سه سال بعد ما باهم ازدواج کردیم