سلام دوستان
خیلی دلم گرفته از دست همسرم و مامان و بابام اصلا آبشون با هم توی جوی نمیره همش مامان و بابام منت و متلک میگن به همسرم اونم جوابشونو نمیده هر چی منم میدون داری می کنم نمی شه خسته شدم به خدا امشب سر شام انقدر گریه کردم که نگو. مامانم که انگار همسرم دشمن خونیشه رو زمین هموار نمی بیندش .
قضیه امشب اینطور شروع شد که اونا اومدن خونمون شب نشینی و همسرم از سرکار که اومد طبق عادت همیشگیش خیلی کوتاه احوالپرسی کرد و نشست پیششون و بعد بابام و داداشام و شوهرم و پسرم با هم بازی می کردن بعد از بازی آقام اومد ولو شد رو زمین و مامانم شروع کرد به غرغر که این همین کارها رو میکنه که بابات دلش نمی خواد بیاد خونت و همش میگه این داماد توئه ( اشاره به مامانم ) داماد من نیست تحویل بگیر وقتی اونا رفتن من به شوهرم گفتم که عزیزم خیلی خسته بودی که پیششون ولو شدی گفت ای بابا جمع خودمانیه دیگه و سر و صدا که مامانت که دم ار احترام میزنه چرا بچه هاش جلوی خودشون دراز می کشن و داداشات با هم دعوا می کنن و جر و بحث و بگو مگو دارن تاره من اصرار نکردم دخترشو بکیرم خودش قبول کرد و الانم حاضرم دخترشو با خسارتهاش بهشون بر گردونم منم بغضم گرفت و گفتم چرا پای منو وسط میکشین من این وسط چکارم و دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم همیشه بابام و مامانم جلوی من تعریف شوهر خالمو می کنن و اصلا ارزشی برای همسرم قائل نیستن اینم بگم که مثلا خیر سرم من تک دخترم