خانما من حدودا سه ساله ازدواج کردم که حدودا یک سال و نیم اش خونه مادرشوهر بودم بعد حدا شدم
اون موقع که خونه مادرشوهر بودم هرچقد با همسرم بحث کردم که بیا خورد و خوراکمون جدا باشه قبول نکرد خلاصه مادرشوهرم میپخت ما میخوردیم بعد مه جدا شدیم دوباره همسرم اونجا موند چون اتاق کارش اونجاس و من دوباره گفتم نمیخوام خورد خوراکمون یکی باشه خلاصه قبول کرد و الانم میگه چون مامانم یه مدت غذا میزاشت میخوردیم تا وقتی که من اینجام و اتاق کار خونه خودمون تکمیل نشده تو غذا بزار مامانمم بخوره
خلاصه این کارم دارم انجام میدم
جدیدا هم اینجوری میکنه که هرجا بریم یا خودش میاد یا همسرم اصرار میکنه یه بارم رفتیم شهرستان برگشتنی دیسک گردنش گرفت و کلی غر زد علاوه بر اون منم راحت نبودم
امروزم میخواستیم بریم شهرستان چون ماشین خودمون نیومده ماشین مامانمو قرار بود بگیریم بریم اما صبح زنگ زد گفت ماشین بابامو گرفتم مامانمم دید اونجوریه اونم داره میاد خانما ما خیلی کم پیش میاد که بریم جایی هر بارم مادرشوهرم بخواد بیاد که زهرمارم میشه به شوهرم گفتم اگه خانوادگی بود یا برادرتم میومد مشکل نداشتم ولی اینجوری من معذبم من دلم میخواست باتو برم حتی به مامان خودمم تعارف نکردم
چیکار کنمممم🥺