دخترکم بچه های همسایه رو طبق معمول آورده بود خونه بازی کنند
یه خواهر و برادر که همیشه خدا دعوا دارند و برادره همیشه خواهر کوچیکترشو زور میگه و اذیت میکنه
منم کنارشون بودم حواسم بهشون بود
دخترم با لحن آروم و مادرانه به خواهره گفت حرفای داداشتو گوش کن به برادره میگفت نباید خواهرتو بزنی
طاقت نیاوردم همونجا گرفتم ماچش کردم مهربونم
اصلا فکر نمیکردم بچم انقدر عاقل باشه
حتی وقتی باز دعواشون شد و میخواست به زور خواهرشو ببره دخترم با همون لحن مادرانه میگفت نترس من باهات میام میرسونمت الان باید بری خونتون فردا دوباره بیا پیشم😅
بعدش به برادره گفتم دیگه بچه ها رو اذیت نکن مواظبشون باش اجازه هم نده کسی اذیت کنه
گفت هر کی اذیتشون کرد من میزنمشون دخترمم گفت نه زدن کار خوبی نیست نباید بزنی🥰
یه لحظه دخترا مشغول بازی بودن برادره به هم گفت خاله تفنگ دخترتو میدی ببرم خونمون بازی کنم
گفتم برو به خودش بگو
وقتی بهش گفت دخترم خیلی جدی دست به کمر گفت
مگه من بهت اجازه دادم نمیشه چرا از من اجازه نگرفتی
الان باهاش بازی کن فقط😆😆😆