امروز خواهرم هونه پن بودن با با جناق شوهرم ..ما میخواستیم بریم پارک شوهرم گفت من نمیام خیلی خستم بخوابم چن روز نخوابیدم ما رفتیم اونم موند خونه خوابید ..یاز شب شد میخواستیم بریم بیرون تفریح شوهرم گفت من فردا صبح زود بازد برم سرکار میخوام بخوابم شما برین میخوام باهاش بحث کنم فردا