یک پسر شاید حدودا نزدیک ۳۰ بود ساله داشت گلایه و گریه میکرد تو امام زاده « دلم گرفته بود شوهرم ماموریت بود خونه نبود » تنهایی رفتم امام زاده
من قسمت زنان بودم صداشو شنیدم
چون امروز روز غیر تعطیل بود خلوت بود غیر ما کسی نبود اون منو ندید ولی من صداشو شنیدم از کنار نگاه کردم دیدمش
پسره داشت میگفت به خدا؛ سفره و روزی من همیشه کوچیک و کم بود برای همونم اندازه چند نفر زحمت میکشیدم اما همیشه پهن بود به دور سفره کوچیک من همیشه نیازمند و یتیم بود هیچ وقت تنها نخوردم
چجوری دلت اومد خدا که دختری که تمام عمر دوست داشتم و از تو ۱۰ ساله التماس میکنم و خواستمش بخاطر همین روزی سفره کوچیکم منو نخواست و رفت با یکی دیگه ازدواج کرد.. اگر منم سفره امو به روی بنده های نیازمند و گرسنه به روی بچه ها یتیم میبستم الان سفره ام بزرگتر بود..پسره میگفت به خدا ؛ هیچ وقت ناراضی ناشکرت نبودم و زحمت میکشیدم هیچ وقت هیچی برای خودم نخواستم من تمام عمر فقط همین یک دختر رو از تو برای خودم خواستم
حقیقتا با صدای پسره و حرف هاش و گریه هاش اینقدر من گریه کردم که از خدا عصبی شدم و اومدم بیرون