دختر خونبس💔 شش ساله مادرم را ندیدم (داستان زندگیم که خیلیا دوست داشتند براشون تعریف کنم )🖤

یک  روز شوهرم گفت می‌خوام یک شغل ثابت دست و پا کنم تو شهر دیگه که موندنم اونجا و اومدن تو کنارم بشه بهانه، اگر خانوادم مخالفت کردند کوتاه نمیام میگم زنم می‌خوام ، یکسال به همین منوال سخت ولی عاشقانه گذشت بینمون

کم کم وسیله میخرید و میزاشت  تو خونه  تو رویای رسیدن روزهای خوبمون بودیم که بریم تو خونمون  

شب ها تا دیر وقت اون از داخل اتاق دیگه من اتاق اینطرف پیام بازی میکردیم گوشی هم تق تق میکرد دکمه هاش میرفتم زیر پتو تا مرز خفگی پیش میرفتم ولی پیام بازی ما قطع نمیشد

در همین اوضاع یک شب پدر شوهرم که مَرد سرشناسی هم بود با خانوادش هم رابطه خیلی خیلی خوبی داشت خیلی بچه هاش بهش وابسته بودن چندسال بود درگیر مشکل قلبی بود و چند بار بالن زده بود و رگ اضافی قلبش برداشته بود تو خواب دچار حمله قلبی شد و به رحمت خدا رفت تمام اون امید و دلخوشی های من  همراه پدر شوهرم خاک شد طوری داغ مرگ پدرشون رو این خانواده تاثیر گذاشت که انگار روحشون با یزید و شمر محشور شد و رفتن تو قالب زامبی

اینا که تا اونروز به من تو نگفته بودن مرگ پدرشون را مقصرش من میدونستند میگفتن فکری شده مرده در مراسم ختم پدر شوهرم منو میدیدن نفرین خوانوادم میکردن سر کوفتم میزدن بلند بلند تو مردم بهم کنایه میزدن من همش میزدم تو‌ دلم میگفتم حال روحیشون خوب نیست مثل یک برده حمال میگفتن برو چای بزار برو غذا بپز تریلی ظرف که کلی آدم شام و ناهار میخوردن میدادن من بشورم کف حیاط میدادن من فرش کنم   لباساشون میدادن من بشورم تا موقع صرف غذا میشد منو می‌فرستادند دنبال نخود سیاه برو فلان بچه تو توالت هست برو آب ببند برو فلان چی فلانجا‌ افتاده تا برمی‌گشتم غذایی نبود که منم بخورم اینقدر هم بد اخلاق شده بودن که نمیشد چیزی هم بگی شبا تو خواب دلم از شدت گرسنگی ضعف می‌رفت و به خودم میپیچیدم

اون  وسط که بشدت بهم ظلم میشد هم فشار روحی روی من بود هم فشار کاری دیگه توان نداشتم  شوهرم هم  روحی خیلی حالش بد بود اینقدر مهمان میومد مدام پیش اونا بود نمی‌تونستم هم چیزی بهش بگم خودش نیاز داشت که آروم بشه دیگه نمی‌تونست منو آروم کنه تو همون مواقع شب بود  دیدم تو اتاق از شدت سردرد افتاده رفتم پیشش که بهش دارو‌ بدم  گفت پیشم بمون هیچ کجا نرو فقط بمون گفتم یه کم میمونم بعد میرم گفت هیچی مهم نیست فقط باش کنارش بودم همونجا پیشش خوابم برده بود صبح که شوهرم رفت بیرون اینا منتظر بودن که شوهرم بره وای که انگار رفته بودم با کل مردا خوابیده بودم  که اینطوری غوغادرست کردن چنان صحنه ای برای من همگی گذاشتن که تو عشقی شدی  برادرمون کشتی ،پدرمون کشتی  تو خوش خوشانت هست مست شدی  حالا جا خوش کردی گفتی شاید خبرای هست چهلم پدرمون بدیم برای ... زن میگیریم رسوای من کردن که حق نداری دیگه بری پیشش اگر رفتی  می‌دیم خونواده فلان فلان شدت تیر بارون کنند ترسیده بودم فقط گریه میکردم