من با خانواده همسرم دقیقا مثل خانواده خودم رفتار میکنم
و ارتباط تقریبا خوبی باهاشون دارم
شهر غریب هستیم و از خانواده همسرم ی خواهرشوهر نزدیکم هست
این خانوم تو تمام کاراش مشکلاتش و... من رو صدا کرده همراه بیمارستانشم حتی من بودم کمک کردن تو درسای بچه هاش و...
ولی من خیلی بهش احتیاج پیدا نکردم ینی پیش اومده ولی در طول این پنج سال شاید یکی دوبار
حالا چند روزی هست مادر همسرم اومدن خونه ما و بعدشم من خانواده خواهرشوهر مهمونی کردم و تو بحثا گفتن که ی منطقه مرکز خرید پیدا کردن خیلی جای خدبی حراجی های خوبی داره و... خواهرشوهرم خودش شروع کرد ب تعریف
منم گفتم خب ی روز مادرم ببریم و بریم ی سر ببینیم چه خبره
قبول کرد فرداشم مادرشو برد خونشون و گفت بریم زنگ میزنم بهت گفتم باشه