من پارسال تو یکی از حساس ترین مراحل زندگیم به طور اتفاقی با یکی آشنا شدم و بعد رفته رفته صمیمی تر و صمیمی تر شدیم . شاید اون حسی بهم نداشت و به چشم خواهر میدیدتم ولی من وابسته اش شدم . بعدم که مجبور به جدایی بودیم و تمام
الان من موندم و فکر و خیالش . میدونید چیو نمیفهمم میگم خدا جونم شهر ما شهر کوچیکیه تقریبا همه همدیگه رو میشناسن ولی من اصلا این آدمو نمیشناختم . تو خواستی و گذاشتی سر راهم . اینطوری بود که جایی که باهاش آشنا شدم صاحب خونه بهش گفت فلانی چه عجب بعد یه سال اومدی خونه من . منم اتفاقی اون روز برای اولین بار رفتم اونجا و آشناییمون اونجا رقم خورد .
خب خدایا چرا همه ی قطعات پازل رو جوری چیدی که ما رو با هم آشنا کردی بعد تو خواستی و ما صمیمی تر شدیم . الان که وابسته اش شدم چرا دیگه نیست . خدا جونم چرا باهام اینکارو کردی اگه نمیخواستی ما رو تو سرنوشت هم بنویسی پس چرا گذاشتی سر راهم ....
کاشکی هیچوقت نمیدیدمت پسر دوست داشتنی 😕
تو الان حتی شماره منم نداری ولی من موندم و چند تا عکست و خاطره هایی که باهم ساختیم و خنده های از ته دلی که نصف شب داشتیم .....
🥺
خدایا ولی خودمونیما این یکی حق من نبودا .....
بنظرتون چرا واقعا ؟