یادمه دانشجوی سال دوم بودم رفتیم مشهداردو،
اونجا هتلداره
ی سحر ک داشتیم میرفتیم حرم برگشت بهم گفت سعی کن الان ازدواج نکنی خوشبخت نمیشی
حالامن مث خنگا
نگا کردم و هیچی نگفتم.... انقدر عجیب بود ک فکر میکردم توهم زدم
ی خواستگارداشتم زن همون شدم و خوشبخت نشدم