در طی دبیرستان خیلی خوندم و خودمو برای کنکور آماده کرده بودم
شب کنکور تا صبح چشم رو هم نزاشتمو همش گوشیمو چک میکردم ببینم کی ساعت شش میشه اسنپ بگیرم
هر کاری میکردم خوابم نمی برد
با خودم تو ذهنم میگفتم اگه قبول نشم چی بعد بابام منو میده پسر عموم از مامانم بدبخت تر میشم اینو بگم ی هفته قبلش هم از نامزدم جدا شده بودم بخاطر خیانتش اون شب دلم میخواست گریه کنم اما نمی تونستم چون تاب توان گریه کردنو
نداشتم ...
ساعت پنج بیدار شدم نشستم تو حیاط
بابام هم خواب بود ( مامان بابام جدا شدن )( تاپیک قبلی گفتم)
با اینکه ماشین داشت نمیتونستم بهش بگم منو ببر کنکور بدم چون بدش میاد حتی میگه بزور میزارم درس بخونی همون موقع که از نامزدم جدا شده بودم بابام کلی منو کتک زد انگار تقصیر من بوده😑😑 که طرف لاشی بود
خیلی احساس تنهایی میکردم حس میکردم بی کس ترین آدم دنیام که هیچکس دوسش نداره همش تو دلم میگفتم خدایا گناه من چیه که همچین زندگی دارم به یکی از دوستام گفته بودم پدرت که تورو میبره بیا باهم بریم ... اما اون حالش بد شد نتونست بیاد
زنگ زدم میخاستم ماشین بگیرم که برم هر چی تماس میگرفتم جواب نمیدادن😑🙂 نیم ساعت فقط منتظر بودم جواب بدن
بچه ها پول کرایه رو هم از رفیقم قرض گرفته بودم جرعت نداشتم به بابام بگم پول میخام برای ثبت نام کنکور هم همین کار کردم و هنوز اون پول پس ندادم چون بابام بهم پول نداد بخدا قسم پول داشت نداد تازه سرم داد زد وقتی گفتم میخام ثبت نام کنکور کنم ولی من قایمکیش ثبت نام کردم الآنم مجبورم برم به مامانم بگم قرضمو بده
ساعت داشت هفت میشد منم که هنوز خونه بودم گوشی رو هم جواب نمیدادن مجبور شدم زدم بیرون گفتم ی ماشین که پیدا میشه منو ببره
ی پیر مردی وایستاد و آدرس بهش نشون دادم و منو برد اون دانشگاه
اونجا مارو گشتن و من وارد شدم دنبال صندلیم شماره صندلیم میگشتم اما اصلا نبود😶😶 مراقبه پرسیدم گفت تو حوزه ات اینجا نیست باید میرفتی اون دانشگاه
دوست داشتم همون لحظه خودم رو بکشممممممم بخداااا
گفتم من آدرس نشون دادم به راننده گفت همینجاست (( ده دقیقه هم مونده بود به شروع آزمون)) گفت الان ماشین بگیر نگران نباش میرسی اون لحظه فقط دوست داشتم بمیرم همه گفتن برو میرسی نگران نباش از چهره ام فهمیده بودن چقدر ناراحت شدم
بنده خدا پدر یکی از همون دخترا منو رسوند پول هم ازم نگرفت وقتی که رسیدم اینقدر دویدم بدون اینکه اون نگهبان ها بگردنم فرستادنم داخل گفتن بدو بدو الان شروع میشه حتی آب و بیسکویتمو هم نگرفتم😑😑 فقط میخاستم قبل آزمون برسم وقتی رسیدم دیدم همه سر صندلی هاشون نشسته بودن منم نفس نفس میزدم صورتم هم سرخ شده بود دستام میلرزید ... مراقبه فکر کرد خواب مونده بودم گفت الان باید بیای منم اصلا توان صحبت کردن نداشتم هیچی نگفتم نشستم سر جام
تا رسیدم آزمون شروع کردن ( شانس)
میخاستم گریه کنم اما گفتم الان وقتش نیست تمرکزم گذاشتم سر حل سوالات.....
هستین بقیه شو بگم؟؟