حاجی طولانیه نخون حیفه وقتته
میدونم الان میگین از سنت خجالت بکش
ولی من الان از ازدواج مثل سگ میترسم داستان من اینکه
من از پسرهایی که باهاشون آشنا شدم و به مدت باهاشون وقت گذزوندم فهمیدم کلییییییی دراما و داستان تو گذشته داشتن یا که سریع میخواستن نزدیکم شن انگار فقط بدن مهمه خلاصه خیلی راحت بودن ، برای همین از این پسر با خانواده و با حیایی بود🥹 خوشم اومده و باهاش دیت رفتم و اومد خواستگاری حتی موقع چایی دادن دست و پاش میلرزید🥹🥹
مشکلم چیه الان که گریه کردم:
۱_من واقعا نیاز دارم یکی دو سال مستقل زندگی کنم از لحاظ روحی به این به شدددددددت نیاز دارم نمیخوام از الان وارد زندگی مشترک بشم نیاز به یه فضای به شدت مستقل دارم نه که درگیر دغدغه زندگی مشترک شم
۲_نکنه این ناهار بخواد غذا بخواد خونه باش با فلان دوستت نباش از ازدواج سنتی به خاطر اینا همیشه میترسیدم😭😭من هنوز آماده اینا نیستم بخدا چجوری بهش بفهمونم
۳_من واقعا با دوستام مهمونی گرفتیم خیلی ببخشید شاید با فرهنگ ۹۰ درصد شماها نخوره اما هم نوشیدیم هم رقصیدیم تا صبح هم مشکلی با پوشش نداشتیم ولی فضای دوستانه عیاشی نداشتیم هممون دنبال تشکیل خونواده و به شدت خط قرمز داریم اما اینا برامون عادیه این پسر اصلا اهلش نیست و براش خط قرمزه هر نوشیدنی با مهمونی ماها من نمیتونم بخش بزرگی از خود واقعیمو حذف کنم🥺
۴_من همیشه سبک زندگیمو از خونوادم مخفی نگه داشتم و به احترام اونا حتی حجاب رو کامل رعایت کردم اما این بشه شوهرم که نمیشه مخفی کرد ولی من واقعا این مدلیمو دوست دارم نمیتونم تغییرش بدم یهو🥺
من نمیخوام این همه بار مخفی کردن زندگیم از پدر مادرم به احترام اونا دو برابر شه این به خاطر این آقا پسر گل خستم بخدا🥺💔