2752
2734
عنوان

داستان من

438 بازدید | 31 پست

نمیزاشت هوا رو به ریه هام هدایت کنم روی زمین افتادم و دست پا میزدم که در زیر زمین باز شد دیدم تار شده و فقط در حال تقلا کردن بودن آخرین چیزی که شنیدم صدای مادرم بود که گفت یا امام حسین بچم از دست رفت و شهاب رو صدا زد پس از اون به عالم بیهوشی و بی‌خبری فرو رفتم ...

با احساس سوزش دستم آروم چشام رو باز کردم اولش دیدم کمی تار بود چندباری پلک زدم تا چشم به نور عادت کنه تو اتاق خودم بودم‌ مامان هم گوشه ی اتاق نشسته بود و با میل و کاموا داشت چیزی میبافت سرم رو چرخوندم که توجهش بهم جلب شد به با خوشحالی میلش رو کنار گذاشت و به سمتم اومد و کنارم نشست و گفت _الهی شکر به هوش اومدی مادر سه روزه جون به لبم کردی همش داشتی هزیون میگفتی بمیرم برات که اینجوری شدی خدا شهاب رو لعنت نکنه که تو رو به این روز انداخته پسره ی کله خراب ۲۲ سالشه اما مثل پسرای ۱۵ ساله ولش باد داره مامان میگفت و من فقط بی هیچ هدفی نگاهش میکردم اصلا زبونم نمیچرخید که بخوام چیزی بگم ...  و گفت _دخترکم نمیخوای چیزی بگی ؟ سری به معنای نه تکون دادم و خواستم بلند بشم که نزاشت و گفت _بخواب عزیز دلم بزار سرمت تموم بشه بعد بلند شو منم برات سوپ بار گذاشته بودم برم بکشم برات بیارم یکم جون بگیری، چیزی نگفتم که نگاه دلسوزانه ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بی توجه به سرم تو دستم به سختی از روی تشک بلند شدم طبق گفته ی مامان سه روز گذشت بود اما هنوز کف سرم بخاطر کار شهاب میسوخت نگاهی به سرم انداختم کم‌مونده بود تا تموم بشه از دستم بیرون کشیدم که خون روی دستم جاری شد سریع چندتا دستمال از جا دستمالی برداشتم روی دستم گذاشتم بلند شدم و از اتاق خارج شدم مامان همونموقع از آشپزخونه بیرون اومد و گفت _دردت به جونم تو که بلند شدی برو بخواب ...

باید استراحت کنی بی توجه به دلسوزی اش روسری گل دار مامان رو از جا لباسی برداشتم و روی سرم انداختم و وارد حیاط شدم‌ نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو به ریه هام فرستادم نگاه غمگینی به مامان که از پشت پنجره نگاهم میکرد انداختم حتما باید یه بلایی سرم می اومد تا دلسوزی برام کنه با اینکه تک دخترش بودم اما هیچ وقت منو به اندازه پسراش دوست نداشت...

کنار حوض نشسته بودم که زنگ خونه به صدا در اومد،شهاب و بقیه نبودن چون هر سه تاشون کلید داشتن ...

نگاهی به مامان انداختم که بهم اشاره کرد بشینم خودش بره در خونه رو باز کنه

به محض باز کردن در صدای صغرا خانم همسایه دو تا کوچه بالاترمون به گوش رسید ..

صغرا خانم واسه پسر کوچیکش دو سه‌بار پا پیش گذاشته بود منو بگیرن،اما یکبار شهاب نزاشت و بار دیگه خودم راضی نشدم ...

شاید این تنها باری بود که من و شهاب تو یک موضوع با هم تفاهم نظر داشتیم !

من دلم ميخواست درسم رو ادامه بدم  و دکتر بشم ...

اما انگار شرایط هیچ وقت با من هم نظر نبود!

صغرا به دیدن من از تعجب ابروهاش بالا پرید ،

حقم داشت!

دختری که همیشه سرزنده و با طراوت بود الان با سر و صورت زخمی جلوش ایستاده

با این وجود گلویی صاف کرد و به سمتم قدم برداشت و گفت :

_آوین دخترم خوبی ؟‌

اتفاقا دیشب خوابتو گفتم یه سر بزنم

ایشالا که خیر باشه !

از حرفش بوی خوبی به گوش نمی‌رسید!

مامان چشم ابرویی بهم اومد که لبخند زورکی زدم ...

با هم وارد خونه شدن به محض رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و دوباره کنار حوض نشستم ...

نیم ساعتی گذشت که صغرا خانم گفت

_آوین جان چرا تو سرما نشستی بیا تو عزیز دلم‌..

به ناچار بلند شدم و وارد خونه شدم

با فاصله کنارشون نشستم و با گوشه ای از روسریم مشغول بازی شدم ...

صغرا لبش رو تر کرد و گفت :

_واقعیتش زهرا خانم این نوید ما پدرمون رو در آورده ،مرغش یپا داره میگه آوین جان رو دوست داره ،اگه اجازه بدید مل یه جلسه دیگه مزاحمتون بشیم نهایتش اگه جوونا به تفاهم نرسیدن ...

به اینجا که رسید مکثی کرد و ادامه داد

_حالا ... حالا اونموقع یکاری میکنیم ....

مامان نگاهی به من انداخت و گفت :

_والا از شما چه پنهون برادرش راضی نمیشه تک خواهرش رو الکی شوهر بده..

با گفتن این حرفش پوزخند تلخی تو دلم زدم

آره نمیزاره شوهر کنم ،اما خودش به اندازه کافی دلم رو خون میکنه !

صغرا لبخندی زد و گفت :

_حالا شما اجازه بدید ما بیایم انشالا گل پسرتون هم راضی میشه ...

نوید ما رو هم که میشناسید ...

از کارو بارشم خبر دارید ... پسر سر به زیریه ....

آوین هم مثل دختر خودمه مطمئن باشید کم نمیزارم!

مامان سری تکون داد و ناچار گفت

_حالا من با برادرش حرف میزنم

بهتون خبر میدم ....

انشالا که خیره !

کمی دیگه صغرا موند و حرف زد و رفت ،با رفتنش روسری مامان رو از سرم کندم و روی پشتی گذاشتم و گفتم :

_من نمیخوام شوهر کنم

من برای جای ترک های پوستی بعد از زایمانم از روغن آنتی استرچ مارک برند آنانه استفاده کردم که یک برند سوییسی بود.

 برای من واقعا مثل معجزه عمل کرد. حتما تو دوران بارداری قبل از ایجادترک ها یا تا وقتی که ترک ها هنوز قدیمی نشدن و قرمز هستن استفاده کنید که زود برطرف بشه. برای ترک های ایجاد شده با چاقی یا لاغری هم عالیه. لینکشو میزارم چون میدونم دغدغه خیلی از ماماناس

خواستم بخ سمتش برگشتم که این اجازه رو بهم نداد و روسری رو از روی سرم کشید و روی زمین انداخت ..

_همیشه بزار موهات باز باشه ....

اینجا کسی غریبه نیست....

لبم رو به دندون گرفتم که راشد از داخل آینه ای که جلومون بود دید و گفت :

_تا الان جلوی خودمو نگه داشتم حالا تو هی دلبری کن !

بیا بریم‌، دستم و گرفت و بردم طرف دری که گوشه ی اتاق خواب بود.

درش رو باز کرد و با سر به داخلش اشاره کرد.

-اینم حمام و دستشویی‌راحت بدون این که از اتاقمون خارج بشی و هروقت از شبانه روز که لازم شد میتونی ازشون استفاده کنی!

با ذوق و تعجب  به داخلش نگاه کردم....

برام عجیب بود چطور میشد گوشه ی اتاق خواب حموم دستشویی کار گذاشته باشن.

تو خونه خودمون حموم و دستشویی ته حیاط بود.

تازه خیلی از همسایه هامون تو خونه حمام نداشتن و از حمام های عمومی استفاده میکردن.

با اشاره ی راشد رفتم داخل و صورتم رو با صابون خوش بویی که روی سکو گذاشته شده بود شستم و اومدم بیرون.

حوله ی سفید رنگی که راشد برام آماده بود و برداشتم و صورتم و خشک کردم.

راشد با شونه ی چوبی خوشگلی که روی دسته ش کنده کاری شده بود بالای سرم ایستاد.

-بشین میخوام موهاتو شونه بزنم!

با شرم سرم و انداختم پایین و پشت بهش نشستم .

از داخل آینه ای که روبرومون بود میدیمش که با چه احتیاط موهامو توی دستش میگیره و شونه میزنه.

-چند ساله کوتاهشون نکردی؟

سرم و بالا میارم و از داخل آینه نگاهش میکنم.

-خیلی سال میشه .

کلا یکی دوبار بیشتر کوتاهشون نکردم. آقاجون خدابیامرزم موی بلند دوست داشت.

- من عاشق موهاتم ...!

تا قبل از تو فکر میکردم زن باید هر روز رنگ و مدل موهاش رو تغییر بده اما الان نظرم عوض شد. دست به موهات نمیزنی!

هیچ وقت!

از این حس مالکیتش قند تو دلم آب شد.

راشد با حوصله کل موهامو شونه زد و ریخت دورم.

کار شونه زدنش که تموم شد  کنارم روی تخت نشست و چشم دوخت به چشمام.

طبق معمول سرمو انداخته بودم پایین که دیدم انگشتاشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا اورد.

مجبور شدم به چشمای تیره اش خیره بشم .

چشمایی که در عین گیرایی چهره ی راشد رو یکم مرموز و ترسناک نشون میداد.

سرش و آروم نزدیک صورتم اورد و از فاصله ی خیلی کم زل زد به چشمام.

دستشو اورد بالا و موهای کنار صورتم و فرستاد پشت گوشم.

-این خجالت و حجب و حیات  دیوونه کننده است آوین!

-چرا همراهیم نمیکنی آوین؟

آب دهنمو قورت میدم و فقط نگاهش میکنم‌. چی دارم بگم؟!

من یه دختر چهارده ساله ی بی تجربه ام که تا الان حتی توسط برادرهامم محبت ندیدم !

چه توقعی داری از من؟

آروم و باصدایی که از ته چاه در میاد گفتم.

-من... راستش من بلد نیستم

-هیییشش!

نمیخواد ادامه بدی فهمیدم منظورتو!

خوشحال از این که مجبور نبودم دربارش حرف بزنم آب دهنمو قورت دادم  و کمی ازش فاصله گرفتم..

ولی منو به خودش نزدیکتر کرد

از خجالت خیس آب و عرق شده بودم. دوروغ نیست اگه بگم یکمم  ازش ترسیدم.

اما اون انگار حسابی حالش خوب بود...

-عزیزم اصلا لازم نیست بترسی یا خجالت بکشی!میدونم حق داری دختری مثل تو که افتاب مهتاب ندیده و چشم و گوش بسته بوده  . تا خودت نخوای و آمادگیشو پیدا نکنی  اتفاقی بینمون نمیفته.

سرم و گرفتم بالا و سوالی نگاهش کرد.

اصلا تو میدونی کی گرفتارم کردی؟

خبر داری کی و کجا عاشقت شدم؟!

وقتی تعجب و سکوتم رو دید  خودش ادامه داد:

-چند ماه پیش یه روز قلب خالم درد گرفت . شوهر خالم  اوردش طهرون و بردش شفاخونه. اونجا طبیب تشخیص داد که سکته ی قلبی کرده.گفتن باید چند روزی اینجا بستری بشه و  استراحت کنه.

شوهر خالم ازم خواهش کرد بیام روستا و دخترخالم که بیخبر از همه جا صبح رفته بود مدرسه رو بردارم ببرم تهران.

من اومدم دم مدرسه وایسادم منتظر .

چشم میچرخوندم واسه پیدا کردن نشاط که دیدم از در مدرسه اومد بیرون ولی تنها نیست  یه دختر خوشگل و ابروکمون هم همراهشه و دارن باهم صحبت میکنن!

همونجا ازت خوشم اومد.

چند بار دیگه به بهونه های مختلف اومدم دم مدرسه و تعقیبت کردم  اما تو اینقدر سربه زیر بودی که متوجه نمیشدی.

بعدش دیگه قضیه رو با نشاط و خانوادم درمیون گذاشتم و از بقیشم که خبر داری.

-فکر نکن ازت سیر شدم ولی اذیتت نمیکنم.

مخصوصا که فردا مراسم داریم و باید سرحال باشی. بگیر رو همین تخت بخواب منم اون طرفش میخوابم.

خیالت راحت این تخت اونقدری بزرگ هست که هر جفتمون راحت بتونیم روش بخوابیم.

سری تکون دادم و رفتم  اون طرف تخت و دراز کشیدم.

تخت خواب خیلی راحت بود آدم احساس میکرد رو ابرا خوابیده.

راشد پشت به من مشغول عوض کردن لباس هاش شد. تا به وجود این مرد در کنارم عادت کنم طول میکشید!

معذب از نگاه خیره اش چند بار پلکامو باز و بسته کردم  اما انگار قصد بیخیال شدن نداشت.

-نمیخوای بخوابی؟

لبخندی زد و جواب داد:


-چرا میخوام اینقدر به صورتت نگاه کنم تا چشمام سنگین بشه و خوابم ببره.

تو بگیر بخواب شبت بخیر.

تو دلم گفتم وقتی اینجوری داری نگاهم میکنی چطور بخوابم ؟

اصلا چطور میتونم کنار یه مرد غریبه بخوابم؟

بعد به خودم نهیب زدم که خاک تو سرت تو دختر اون غریبه است؟اون الان محرم ترین آدم زندگیته!

شوهر و شریک زندگیته. باید کم کم به وجودش عادت کنی!

اینقدر غرق فکر  و خیال درباره ی آینده ای که قرار بود از این به بعد با راشد شریک بشم بودم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و به آغوش خواب  فرو رفتم.

اول صبح بود که بیدار شدم ،شنیده بودم مردم شهر عادت دارن تا لنگ ظهر بخوابن و این برای من روستایی عجیب بود که صبح سحر خیز بیدار میشدم،آروم از روی تخت اومدم پایین و کنار پنجره رفتم و بازش کردم.

چشم اندازش رو به باغ بزرگ و سرسبز خونه بود. باغبون مشغول آبیاری درختا و صفا دادن و گل هابود.

نفس عمیقی کشیدم و عطر برخاسته از  گل های آب خورده  رو فرستادم  تو ریه هام.

دلم میخواست تا راشد بیدار نشده برم حمام.

امروز قرار بود جشن عروسیمون برگزار بشه و حتما تمام فامیلای راشد هم دعوت بودن.

دلم میخواست حسابی به خودم برسم و زیبا بنظر بیام ......

روی نوک پنجه رفتم طرف کمد و یه حوله  و یه دست لباس براشتم و رفتم به سمت حمام.

تن و بدن و موهام رو حسابی شستم و حوله پیچیدم و سریع لباسامو پوشیدم .

هوای حمام حسابی گرم و خفه شده بود.

در حمام رو باز کردم و پامو گذاشتم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم.

چشمم افتاد به راشد که چهار زانو نشسته  روی تخت  و با لبخند داشت نگاهم میکنه.

-عافیت باشه!

معذب از نگاهش دستی به لباسام کشیدم تا مطمئن بشم همه جام پوشیده است.

سرم و انداختم پایین و آرام گفتم:

-سلامت باشی!کِی بیدار شدی؟

از روی تخت بلند شد و اومد طرفم

-خیلی وقت نیست.

بیا بشین موهات رو خشک کنم.

. -تا یک ساعت دیگه مشاطه میاد خونه تا برای جشن آماده ات کنه.!

بهش میگی دست به موهات نزنه‌ نمیخوام بپیچتشون همینطوری دورت ریخته باشه.

شونه رو میزاره کنار و دستم و میگیره و بلندم  میکنه.

-بریم صبحانه بخوریم که حسابی گشنمه

همراه هم از اتاق خارج شدیم و میریم سر میز صبحانه.

پدر و مادرش دور میز نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن. با دیدن ما با خوشرویی سلام دادن.

مادر راشد به خدمت کار خونشون میگه:

-برو برای عروس خشگلم اسپند بریز سلیمه بعدش بیار بالای سرش بچرخون.

با گونه های گل انداخته میشینم کنار دست راشد و سرم رو میندازم پایین.....

راشد برام چای ریخت و گذاشت جلوم.

-چی میخوری برات بزارم؟

پنیر؟سرشیر یا مربا یا عسل!

ظرف سرشیر تازه بهم چشمک میزد ولی ندید گرفتمش.

یاد حرف مامانم افتادم که گفته بود  ندید بدید بازی درنیارم و آبرو ریزی نکنم.

آب دهنمو پایین میفرستم و میگم:

-فرقی نمیکنه از هرکدوم خودت میخوری!

راشد با لبخندی کمرنگ دست دراز کرد و ظرف سرشیر رو کشید جلو.

-یه تیکه نون سنگک برمیداره و از سرشیر و عسل روش میماله و میگیره طرفم.

با  تعجب و شرم لقمه رو از دستش گرفتم  و تشکر کردم.

چطور فهمیده بود سرشیر دوست دارم ؟

میتونه ذهنمو بخونه یا واقعا خودشم دوست داره؟

راشد شروع کرد به خوردن اینقدر با اشتها صبحانشو میخورد که ناخود آگاه آدم گرسنش میشد. ته ظرف سرشیر و در آورد و میره سراغ کره پنیر محلی.

من که با تعجب نگاهش میکنم مادرش باخنده میگه:-دخترم باید به پرخوری های راشد عادت کنی از بچگی همینطور خوش اشتها بود واسه همین بزنم به تخته حسابی استخون ترکوند.

همیشه از هم سن و سال های خودش درشت تر و بلند تر بود.

توام باید خوراکتو بیشتر کنی تا گوشت و گل بگیری عروس قشنگم اینقدر لاغر بمونی کنار پسرم دووم نمیاری!

باشنیدن حرفش لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. راشد آروم زد پشت کمرم و  مادرش ریز ریز خندید.

با اشاره ی مادر راشد خدمت کار مشغول جمع کردن میز صبحانه شد.پدر راشد میره توی حیاط تا به کار چیدن میز و صندلی ها  نظارت کنه.مشاطه زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسید.مادر راشد دستش رو گرفت و برد به اتاق خودش تا موهاش رو واسه جشن فِر کنه.

راشد دستم رو گرفت و گفت :_بیا بریم میخوام همه جای خونه رو بهت نشون بدم!

سرگرم نگاه کردن گل های باغ بودم که در خونه رو زدن.

غلام که خدمت کار خونه بود رفت در رو باز کرد. یه مرتبه صدای طبل و دهل و دایره بلند شد. چند تا مرد طبق به سر وارد خونه شدن و پشت سر هم با حرکات موزون پا رفتن سمت ایوان. یه گروه نوازنده و دف زن هم پشت سرشون حرکت کرد.

غلام اومد جلوشون و شروع کرد به رقصیدن. پدر راشد دست کرد توی جیب جلیقه اش و چنتا سکه در آورد و اول به غلام شاباش داد بعدم به همه ی گروه.

راشد دست انداخت روی شونه ام و به خودش نزدیکم کرد.

-این طبقا همش واسه توئه آوین. از پارچه  و کفش و لباس خواب گرفته تا نقل و نبات و آینه و شمعدان.نگاه قدردانی بهش انداختم و ازش تشکر کردم.

دوباره در خونه رو زدن.

اینبار مادر و برادرام اومدن داخل. از خوشحالی دویدم سمت مادرم و بغلش کردم. با اینکه یه روز بیشتر نیست که ازشون جدا شده بودم ولی شدیدا احساس دلتنگی میکردم مخصوصا برای مادرم.

مادرم با دیدن طبق ها کل میکشه و خوشحال رفت سمتشون. شهاب و علی و محسن هم مشغول خوش و بش با راشد و پدرش شدن.

سلیمه اومد نزدیکم  و گفت:

-خانوم تشریف بیارین داخل مشاطه میخواد صورتتون رو بند بندازه.

سری تکون دادم و همراه مادرم وارد خونه شدم.

بتول خانم و مادرم با هم سلام علیک کردن و من نشستم زیر دست مشاطه.

مشاطه با دله‌گی گفت :-به به ماشالا!هزار الله اکبر ،عروست چه بر و رویی بتول خانوم جون!

چشمم کف پاش. کور بشه چشم حسود و بخیل. بتول خانم قری به سر و گردنش داد و پشت چشم نازک کرد.

-پس چی فکرکردی عفت جون. عروسم لنگه نداره از خوشگلی‌!

مشاطه یه سر نخ سفید رنگ  رو بست به گردنش و اون یکی سرش رو بین انگشتاش‌ گرفت و کشید توی صورتم ،یه سوزش خفیف روی پوستم احساس کردم و سرم رو کشیدم عقب.

مشاطه تبریک گفت و شروع کرد به کل کشیدن. تو همین حین چند خانوم دیگه هم اومدن و سلام علیک کردن و نشستن روی صندلی ها.

خدمت کارا با شیرینی و شربت ازشون پذیرایی کردن. مهمونا هم دائم یا در حال پچ پچ کردن بودن  یا کل کشیدن و کف زدن.

کار صورتم که تموم شد،مشاطه یه وسیله ی کوچیک عجیب غریب برداشت و افتاد به جون ابروهام.

هر یک  تارمویی که از بالا و پایین ابروم بر می‌داشت ،من یک آخ ریز میگفتم ،از درد اشک تو چشمام جمع شده بود ...

پس از اون مشاطه به بتول خانم گفت:

هرچی موهای صورت عروست نازک و پُرزی بود  ابرو هاش ضخیم و پرپشته. ماشالا!ماشالا به این ابروهای پیوندی و کمونی!

بتول خانم که معلوم بود حسابی جلوی مهموناش از تعریف مشاطه کیف کرده

به سلیمه دستور داد که اسپند دود کنه.

مشاطه بالاخره رضایت داد و دست از کار کشید . یه آینه داد دستم تا خودم رو ببینم.

باورم نمیشد !این دختر تو آینه داره من بودم!؟ چقدر تغییر کردم!

پوست صورتم حسابی شفاف و براق شده بود ابروهامم شده بود نازک و مرتب

دیگه خبری از اون دختر ۱۴ ساله نبود الان شبیه زن ها شده بودم !

با نازک شدن ابروهام جلوه ی چشمام بیشتر شده بود  و کشیده تر بنظر میومد.

مشاطه وسایلش رو سرو سامون داد و گفت :

-عروس خانم  تا من یه استراحتی میکنم  و یه شیرینی میخورم شما برو تو اتاق خودتون یه آبی به دست و صورتت بزن و بشین تا بیام صورت خوشگلت رو بزک کنم.

با اجازه بتول خانم و مادرم از اتاق خارج شدم و همراه سلیمه رفتم به سمت اتاق راشد.

وقتی صورتم رو  آب زدم یه احساس خنکی خاصی بهم دست داد. انگاه یه لایه ی نازک از روی پوستم برداشته شده بود .

انگار تازه  پوستم زنده شده بود و نفس میکشید!.

با لبخند رفتم نشستم روی چهارپایه و  زل زدم به قیافه ی جدید خودم،قیافه ای که دیگه ازون حالت دخترونه بیرون اومده و زنونه تر و پخته تر بنظر میرسید.

همینطور که مشغول دید زدن خودم بودم یه دفعه در اتاق باز شد و راشد وارد اومد داخل.

بلند شدم و با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم :

-اینجا چیکار میکنی راشد؟ نباید میومدی!

راشد با لبخند نزدیکم شد و با چشمای مشتاق نگاهم کرد و گفت

-میدونم ولی من زود به زود دلم برات تنگ میشه!طاقت دوریت رو ندارم.!

با شرم لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم.

احساس کردم تپش قلبم با این جمله ی راشد اوج گرفته و پوستم به قرمزی میزد!.

مگه شوهرم‌ نبود پس بزار منم یکم خانومی کنم و کمی بهش نزدیک شدم،تا خواست عکس العملی نشون بده عفت داخل اتاق اومد و دستش رو توی پوست گردو گذاشت.

عقب عقب از در رفت بیرون ....

عفت  کیف وسایلش‌رو باز کرد و  دستی لای موهام کشید.

-چه موهای نرم و بلندی داری دختر!

خیلی قشنگن!الان یه مدل خیلی شیک برات جمع میکنم که همه انگشت به دهن بمونن.

یاد حرف راشد‌ افتادم و گفتم:

-نه عفت خانوم. اقا راشد دوست نداره گفتن همینطوری باز بریز دورت.

-آها پس بگو اقا دوماد میخواد پز موهای بلند و ابریشمی عروسش رو به فک و فامیلای حسودشون بده. چه چشمی در بیاد از جیران خانم و دخترش لعیا!

ابروهام از تعجب بالا پرید!

نمیخواستم فضولی کنم ولی اون دوتا اسم زنونه ای که از دهن عفت در اومد حسابی کنکجاوم کرد.

-جیران کیه؟

عفت همینطور که داشت به صورتم ور میره جواب داد:-جیران زندایی آقا راشده لعیا هم دخترشه.

نگاهی‌به در بسته ی اتاق انداخت و صداش رو آورد پایین.-از من نشنیده بگیریا!جیران راشد خان رو دوماد خودش میدونست،مادر و دختر خیلی‌تلاش کردن آقا راشد رو پابند کنن ولی راشد خان دلش با‌ لعیا خانوم نبود.



امروز همش داشتن در گوش همدیگه پچ پچ میکردن.

ابروهام بهم نزدیک شدن.

-مگه اونا هم جزو  مهمونا بودن؟!

-آره دیگه به هر حال شوهر جیران خانم دایی آقا راشد هست!

اون خانم چاقه که چارقد پولکی آبی انداخته بود سرش جیران بود اون دختره  هم‌که کلاه قرمز سرش گذاشته  لعیا بود.

دیگه چیزی نپرسیدم  و گذاشتم عفت به کارش ادامه بده ،اما نشونی هایی که از اون‌دوتا خانم داده بود رو تو ذهنم ثبت کردم تا وقتی رفتیم پایین بگردم از میون مهمونا پیداشون کنم.

حسابی کنجکاو بودم این دختر دایی عاشق پیشه رو زیارت کنم.

عفت  با تسلط به صورتم رنگ‌و لعاب میداد و تموم مدت اجازه نداد تو آینه خودم رو نگاه کنم.

کارش که تموم شد رفت عقب و نگاهم کرد.

-هزار الله و اکبر چه لعبتی شدی عروس!

دل راشد خان با دیدنت زیر و رو میشه.

ماشالا خودت خوشگل بودی الان دیگه مثل شب چهارده شدی ماشالا ماشالا!

گردنم رو که تموم مدت به دستور عفت بالا نگه داشته بودم با دستم مالوندم و

بالاخره موفق شدم خودم رو نگاه کنم.

یه جفت چشم سرمه کشیده و درشت دیدم و یه جفت لب سرخ و غنچه!

یکم طول میکشه تا به قرمزی بیش از حد لب هام عادت کنم ولی روی هم رفته خیلی تغییر کرده بود.

دوست داشتم زودتر واکنش راشد رو ببینم.

عفت خانوم  کمکم کرد  تا لباسم رو از کمد بیرون و بیارم  و به تن کنم،بعدش تور روی موهام رو نصب کرد و یه نیم تاج پرنگین گذاشت جلوی موهام.

بتول خانم در رو  اتاق رو باز کرد و همراه مادرم وارد شدن و شروع کردن به کل کشیدن.

مادر راشد یه کیسه ی کوچیک گرفت طرف مشاطه.

-عفت خانم دستت طلا مثل همیشه شاهکار کردی.

عفت کیسه رو گرفت و بوسید و روی پیشونیش گذاشت و گفت :

-خدابرکت بده!

قربونت برم بتول خانوم جون.

عروست خودش مایه اشو داشت من فقط یکم سرخ آب زدم براش.

ایشالا سفید بخت بشن. ایشالا چند وقت دیگه خبرم کنه بیام واسه حموم زایمانش‌.

مادرم با چشمای خیس اومد جلو و آروم پیشونیم رو بوسید و بغلم کرد:-جای پدرت خالی،همیشه آرزوش بود دخترشو توی رخت عروسی ببینه،افسوس که عجل مهلتش نداد.

دست خودم نبود اما وقتی اسم بابام رو شنیدم اشک تو چشمام جمع.

بتول خانوم گفت:-خدارحمتش کنه.

اشک نریز دخترم شگون نداره.

مطمئمن باش  روح مرحوم پدرت امروز خوشحاله.

کل کشون از اتاق بیرون رفتیم ،راشد با دیدنم چشماش برقی زد ،همه بهمون نگاه می‌کردند و شنیدم که یکی میگفت ،چقدر بخ هم میان،خلاصه اون شب به خوبی و خوشی گذشت،آخر شب که شد،ما رو داخل اتاق  کردند و پشت در منتظر موندند....

قلبم داشت از سینه در میومد....

تماس سرانگشتای داغ و نبض دارش با پوست یخ بسته ی صورتم ترس و دلهره ام رو بیشتر میکنه. ناخودآگاه یه قدم کوچیک به عقب برمیدارم و لب پایینیم رومحکم گاز گرفتم.

راشد از حرکتم جا خورد و ابروهاش گره میخوره.

-از من فرار میکنی؟از شوهرت؟من که گفتم هواتو دارم. من که بهت گفتم تا آماده نباشی و خودت نخوای باهات کاری ندارم. دیگه این ترس و لرزت واسه چیه؟

مثل شکاری که توی تله گیر افتاده و شکارچی داره بهش نزدیک میشه شدی، چرا آوین؟من تا حالا آزارت دادم؟

نهایت کاری که میتونستم کنم این بود که سرم رو بالا بگیرم!

قدمی که ازش فاصله گرفته بودم رو پر میکنه و موهای کنار صورتم رو فرستاد پشت گوشم.

-خب پس چرا میترسی ازم؟

نگاهم رفت به سمت در اتاق و سایه سرهایی که از  پشت شیشه معلومه.

-جواب اونا رو چی بدیم؟

راشد مسیر نگاهم رو دنبال کرد و متوجه منظورم شد.

-یه کاریش میکنم تو نگران نباش بیا بشین میخوام یه چیزایی نشونت بدم.

دستمو گرفت و کنار خودش نشوند.

از پشت  یکی از مخده هایی که کنار دیوار گذاشته شده یه صندوقچه ی چوبی برداشت و گذاشا جلوم و با چشم بهش اشاره کرد.

-بازش کن!

با کنجکاوی نگاهی به صندوقچه انداختم .

دست بردم سمت قفلش و درش را باز کردم. برق نگین زمرد گردنی داخلش نشست تو چشمام.

با تعجب پرسیدم:

-این طلاها واسه کیه؟

لبخندی زد و گردنی زمرد نشون رو از صندوق آورد بیرون .

-این طلاها واسه خانم خونه ام آوین خانم گل و گلابه.از روزی که دیدمت و عاشقت شدم هرسفری که میرفتم یه تیکه ازین طلاها رو میخریدم تا بهت هدیه بدم‌.

همشون قشنگ و گرون قیمت هستن ولی این گردنی از همشون قشنگ تره.

روزی که پشت ویترین مغازه ی حاج مصفا دیدمش یاد چشمای زمردی تو افتادم آوین! این گردنی فقط لایق گردن توئه .

دلم میخواد هیچ وقت از خودت دورش نکنی!

گردنی رو با دستای خودش انداخت دور  گردنم ...


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687