2752
2734
عنوان

داستان من

124 بازدید | 11 پست

_چیشده پسرم این یهو از کجا در اومد؟

شهاب لقمه ای برای خودش گرفت و گفت

_در اومد دیگه مادر من کار به کجاش نداشته باش ، درست نیست دختر تک و تنها بره بیرون...

بفهمم پاشو از خونه بیرون گذاشته یه بلایی سرش میارم ..

با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و بغضم رو قورت دادم‌...

مامان چیزی نگفت و فقط نگاه معناداری به من انداخت ...

تا آخر شام لقمه ای از گلوم پایین نرفت

بعد از شام سفره رو جمع کردم..

سر درگم وسط حال ایستادم ...

حال علی و محسن دو برادر دیگرم هم با سوء ظن نگاهم میکردن ....

نفسم رو بیرون فرستادم و از خونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم‌

شهاب کنار حوض نشسته بود سیگار میکشید

با ترس و استرس کنارش رفتم ....

نیم نگاهی بهم انداخت و دود سیگارش رو بیرون فرستاد

زبونم رو تر کردم و گفتم

_شهاب ...

بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست

اون آقا فقط از من سوال پرسید ...

‌هنوز سکوت کرده بود....

شهاب تو که میدونی من چقدر درس خوندن رو دوست تورو به روح بابا اینکارو نکن ....

خیلی ناگهانی بلند شد که قدمی به عقب برداشتم انگشت تهدیدش رو تو صورتم گرفت و گفت ...

_من اینکارو میکنم تا روح بابا در عذاب نباشه

همون اولم گفتم تو هرز میپری ولی گوشش کر شده بود

الامم بفهم پاتو کج گذاشتی و با کسی جیک تو جیک شدی به خداوندی خدا زندت نمیزارم آوین!

وقتی سکوتم رو دید بلند گفت

_شنیدی چی گفتم ؟!

تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم

خوبه ای گفت وارد خونه شد بعد از رفتنش از ترس به سکسکه افتادم ....

آشنایی که متوجه نشدم کی جاری شده بود رو از روی صورتم پاک کردم و گوشه ی حوض نشستم ....

سرم رو بین دوتا دستم گرفتم و از ته دل هق زدم ...

چرا باید به کاری که نکردم متهم بشم ؟

تو دلم لعنتی به اون پسر فرستادم که باعث شده بود اینجوری بشه ...

یکهفته از اون قضیه گذشت ...

کم و بیش همش تو اتاق خودمو حبس کرده یادم و بجز برای غذا خوردن و رفتن به سرویس بهداشتی از اتاق بیردن نمی‌رفتم ..

همینجوری بی هدف نشسته بودم که مامان وارد اتاق شد و گفت :

_آوین ..؟

نگاهی بهش انداختم که کنارم نشست و پرسید ؛

_دخترم شهاب که چیزی نمیگه تو بگو چی شده ؟

چی دیده ازت که یهو حرصی شده ؟

نفسم رو بیردن فرستادم و گفتم :

_بخدا هیچی مامان به گناه نکرده فقط متهمم کرده ..

ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید :

_وا الکی که نمیشه

حتما یچیزی ازت دیده الکی که شهاب کاری نمیکنه ..

بغض کرده در حالی که نم اشک زیر چشمم نشسته بود بهش نگاه کردم و گفتم :

_مامان یعنی تو داری میگی من یکاری کردم

الان حرف شهابو قبول داری ؟

جا خورده گفت :

_منکه همچین حرفی نزدم دختر فقط میگم شهاب بیخودی...

وسط حرفش پریدم‌ و گفتم :

_مامان من منظورت رو خوب فهمیدم‌

سپس از کنارش بلند شدم و به حیاط رفتم...

آبشار موهام رو باز کردم و اجازه دادم دورم بریزه ..

روی صندلی گوشه ی حیاط نشستم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم ..

به این فکر میکردم که چطور میتونم خودمو به شهاب ثابت کنم ..

شاید اگه به علی میگفتم باهاش حرف بزنه بهتر بود ..

علی بعد از بابا تو خانواده منو بهتر درک میکرد

اما وقتی یاد نگاه های مظنون دار اونروزش افتادم کامل مصرف شدم...

۱۵ دقیقه گذشت که در خونه باز شد و شهاب در حالی نه چند تا نون سنگک دستش بود وارد خونه شد ...

با دیدنم عصبی نون رو همراه به کیسش رو طاقچه گذاشت و به سمتم قدم برداشت ...

موهام رو توی مشتش گرفت جوری که سوزش کف سرم رو قشنگ حس کردم

تو صورتم خم شد و با داد گفت :

_خودت جونت میخاره ...

خجالت نمیکشی با سر لخت اومدی تو حیاط نشستی ؟

پسر بی غیرت عباس الان از خونه بغلی قشنگ دیدت...

یذره حیا تو وجودت نیست؟‌

بغضم رو قورت دادم و سعی کردم موهام رو از دستش آزاد کنم ،که جملات بعدیش رو بی‌رحمانه بهم گفت :

_تو خودت هرز میپری

اون رو اونروز که با اون پسره ی بی پدر مادر  تو خیابون  بودی،این از الان که مثل دخترای بد تو حیاط نشستی موهاتو افشون کردی

همونجور که موهام رو میکشید به سمت زیر زمین  رفت و در رو باز کرد ،منو داخل زیر زمین هل داد و سریع در رو بست ...

میدونی همیشه ترس از محیط بسته دارم اما بازم اینکار رو کرد...

سریع به سمت در رفتم و با مشت به در کوبیدم و گفتم :

_شهاب توروخدا در دو باز کن

شهاب بزار بیام بیرون نفسم بالا نمیاد بخدا....

وقتی در رو قفل کرد بلند گفت ؛

_اتفاقا فرستادمت تا نفست رو بگیرم،این بشه درس عبرت واست تا دفعه ی دیگه پا رو غیرت من نزاری....

قدمهاش رو شنیدم که دور شد حتی مامان بهش گفت _شهاب اون بچه اون تو یه طوریش میشه بیارش بیرون بچگی کرده نکن تو رو به روح رضا .... نفهمیدم شهاب چی بهش گفت فقط دستم رو به گلوم کشیدم تا راه نفسم باز بشه هرچی دست و پا میزدم بدتر بود انگار یک سنگ وسط گلوم گیر کرده بود

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز