من هیچ وقت پدر و مادر نداشتم انگار.
یعنی پدر دارم. ولی چه پدری که نبودنش هزار بار بهتر از بودنشه. ضربه ها و آسیبایی بهم زده که دشمن خونی به کسی نمیزنه.
مادرم هم آدم بدی نیست. ولی خب نتونسته نقشی داشته باشه تو زندگیم. اونقدر پدرم تحقیرش کرده و کتکش زده که تبدیل به یه موجود افسرده شده که نمیتونه چهارتا جمله با یه غریبه حرف بزنه.
۳۴ سالم شده ولی بخاطر این مساله هرچی خواستگار سنتی پیدا میشه رو همون اول ندیده رد میکنم. چون میخوان یا مامانم صحبت کنن و مامانم نه بلده حرف بزنه باهاشون و نه از ترس بابام جراتشو داره قرار و مداری بذاره.
تو کل عمرم، خدا شاهده تو کللللللل عمرم فقط چند روز از ته دل خوشحال بودم و اونم روزای اول آشنایی با آقایی بود که پارسال باهاش آشنا شدم و از ته دلم دوسش داشتم.
ظاهری و باطنی و اعتقادی همون بود که میخواستم. ولی دریغ که بخاطر بابام اون رو هم از دست دادم و شدم یه آدم افسرده.
گاهی دلم میخواد پناه ببرم به خدا. اما وقتی میبینم جوابی نمیده دلم میشکنه. مگه جز اون کیو دارم؟ بخدا هیشکی...
ولی نگاهم نمیکنه. کاری نمیکنه. دل شکستمو به حال خودش رها کرده...