چندروز پیش بهش گفتم یمقدار طلا میفروشم ماشینتون عوض کن بعد وامت در اومد همون مقدار برام طلا بخر پس.
حالا چندروز پیش دعوامون شد سر اینکه میخواستم دوستم و شوهرشو دعوت کنم شوهرم گیردادن بود خانوادمم باهاشون دعوت میکنم وقتی گفتم نه خانوادتو تازه دعوت کردی من نمیتونم آنقدر مهمون داری گفت نمیتونی برو خونه بابات خیلی دلم شکست و نمیتونم دگ الان بهش اعتماد کنم
الآنم یادم افتاد ک امسال روز زن وقتی که خیلی پول لازم بودیم و برای اجاره کردن خونه طلای منو فروخت یکماه بعد برای مادرش انگشتر سنگین طلا خرید برای من شال تازه از شال من برای مادرشم خرید الکی گفت برا مادرم شال خریدم انگشتر رو داداشم خریده! حالا داداشش درآمدی نداشت ک بخواد تازه طلا بخره. الان یادم افتاد دوباره ازش دلسرد شدم با اون حرفی ک چندشب پیش زد پشیمون شدم .
الآنم شوهرم گیردادن بریم طلا بفروشیم میخوام ماشینمو عوض کنم نمیدونم چیکار کنم