ما دوتا دختریم ی داداش کوچیک من دختر بزرگترم مامانم ک نگم ی ادم خودخواه سر جریان زایمانش بااینک میدونس بچه تو شکمشه انقد خودشو زد وکشت برای ی ادم پیر ۸۰ تا ۹۰ ساله ک حالا مرده ک حالابرادرم ک ب دنیا اومد بعدا متوجه شدیم تو زایمانش ی لکه سفید تو سرش بوجود امده ک ناحیه چشمش رو دربرگرفته و باعث تیک های عجیب تو چشمش شده ک بچه الانش اعتماد بنفس نداره حتی وقتی برده بودیمش دکتر بجای اینک برااین بلایی ک سرش اورده شرمنده باشه هی میگف وای از صبح علاف شدیم من غلط بکنم دیگ بیام البته اونم خودم دنبالشو گرفتم ک فهمیدم......من بچه بودم صورتم جوش های چرکی خفن میزد بقدری ک همه میگفتن کاری کردی بچه بودم متوجه نبودم اونقدر ک مادر بزرگم میکف این دختره ببرش دکتر نبردم اونقد ک جاهاش رو صورتم هس .....ولی برای دندون خودش خوذشو ب درد میزنه بااولین پول میره کارای خودشو میکنه
دندونم سه تاش از عقبیا افتاده چون پول ندادن درس کنم دوباره هنوز ی دندونم خالی شده میدونه با بابام خوب نیستم باهاش حرف نمیزنه فقط ی کلام میگ کارته رو بده دیگ توضیح نمیده میگ اگ خودت میخای خودت بگو اون مرتیک خر واحمقم میگ اگ پول مبخاستی میزفتی معلم میشدی یا شوهر میکردی پول نیس بااینک من تاالان ک ۲۷ سالمه همش یا درگیر افسردگی بودم یا بخاطر محیز داغون مدرسم ازمون وخطا کردم واصلا هدفم چیز دیگس حتی نیومد بگ چته و اصلا تو موقعیت روحی خوبی نبودم ک ب ازدواج فک کنم بخاطر شکستای روحیم.....پدرم اعنیاد داره بهش ک میگی ابرومونو بردی میگ هر پدرسگی بخوادتون خودتونو میخا بمن کاری نداره بااینک ازدواج واقعا خانواده مهمه
