نه والا. دو سه سال اول ازدواج ساده بودم. هی باج میدادم برا هر مراسم. اشک منو در میآورد. روز به روز هم بدتر میشد. هر چی احترام میگذاشتم، دعوا میکردم، محبت میکردم بدتر میشد که بهتر نشد.
تا بالاخره گفتم گور بابات.
رفتم اولین مراسم. گفتن شوهرت کجاست؟ گفتم دور از جون شما مریض بود. بستری شده زیر سرم. منم چون مراسم شما بود اومدم که بی احترامی نشه. وگرنه اون بنده خدا مادرش الان پیششه.
بعد هم خوش گذروندم تا تموم شد.
مراسم بعدی حتی بهش خبر ندادم که دعوت شدیم. خودم رفتم. گفتن شوهرت؟ گفتم دور از جون شما مادرش بعد از ظهری فشارش رفت بالا. رسوندش بیمارستان. میگن سکته کرده. ولی الهی شکر خطر رفع شد. منم سریع اومدم.
مراسم سوم و چهارم به همین ترتیب.
به جایی رسید خونه مادرم هم نمی بردمش.
بعد چند ماه، نزدیک یه سال، دید اگر نیاد کل فامیلش رو زیر خاک میکنم واسم هم مهم نیست. همه جا هم میرم، کلی هم خوش میگذره. کسی هم به هیچ جاش نیست که ایشون نیست (فکر میکرد آبروریزی میشه)، برا مراسم بعدی خودش اومد گفت من چی بپوشم؟ منم به رو خودم نیاوردم گفتم فلان کت رو بپوش خوبه.
و همون شد که تا الان که ده سال گذشته آدم شد.