از اینکه یک مشت آدم که بی خود بیان ببینمشون بی زار بودم
البته این صرفا به خاطر اینه که شاید من خودم آدم خوبی نیستم
از اقوام اصلا خوشم نمیاد
دوم اینکه احساس کردم این طوری کسی نیست که دیگه بخوام حرف بشنوم
سوم احساس کردم نیاز خودم برم مسافرت و کیف کنم ،نه اینکه به بقیه شام بدم بعدم رو اعصابم باشن
هیچی دیگه حسرت که نخوردم هیچی ،تازه می گم ای کاش همه جا انقدر قوی تصمیم می گرفتم که آدم های بی خود تو زندگیم نمیدیدم