سلام
ارادت
۳۴ سال دارم و از کودکی دچار بیماری افسردگی هستم
طوری که با مرور خاطرات مبهم کودکی حال و احساس غمگین خودمو خیلی واضح بخاطر دادم.
پدرم از جوانی سابقه اعتیاد طولانی و افسردگی شدید داره
مادرمو که حقیقتا فرشته بود ۹ سال میشه که از دست دادم
و الان همراه پدرم که دچار مشکلات حرکتیه و نیاز به کمکم داره زندگی میکنم
در طول زندگیم خیلی کم خوشحالیو تجربه کردم و درد و رنج زیادی تجربه کردم
خداروشکر تونستم ورزشو تبدیل به پناهگاهم بکنم و این موضوع خیلی کمکم کرد که دچار اعتیاد به مسائل دیگه نشم
اطرافیانم بخاطر ظاهر و اندام نسبتا خوبی که دارم و قدرتم در تظاهر به خوشحالی و نبودن مشکلی در زندگیم هبچ درکی از حال و احساسم ندارن
چند باری که در شرایط پیچیده و فشار زیاد که بخاطر دخالتشون توی زندگیم قسمتی از درونم باهاشون شریک شدم و بخاطر برخوردشون با حرف هایی مثل این که تو جوانیو ورزش میکنی و خوشتیپیو و این حرف ها چیه و ... احساس تنهایی و رنج بیشتری کردم.
من در طول ۱۰ سال گذشته به امید درمان این بیماری با روانپزشک و روانشناس هایی گفتگو داشتم . جلسات و انجمن های متفاوتی شرک کردم و ... و اگاهی پیدا کردم که در این بیماری ژنتیک سهم قابل توجهی داره و فرد افسرده علارغم تلاشش برای بهبود و زندگی نیاز به شریک زندگی داره که عاشق دلسوز و مهربان باشه تا زندگی مشترک از بین نره و مهمترین نکته کودکی که حاصل از این زندگی باشه ریسک زیادی از ژنتیک و آسیب به علت افسردگی پدر یا مادر میبینه.
من این موضوعو از عمق وجودم حس و احساس کردم و به درکش نشستم
بخاطر این موضوع علارغم سنم که نیاز تشکیل خانواده و تولد بچه درونم شعله میکشه تصمیم گرفتم ازدواج نکنم تا کسی قربانی نشه
تنها راهی که میبینم زندگی با خانمیه که مشکل بچه دار شدن داشته باشه و بتونه به پذیرشی از حال و احساس من برسه . که حقیقتا خیلی امیده کمی دارم.
قصدم هم دلنوشته بود برای بیان حرف هایی که نمیخوام با کسی درون زندگی روزانم شریک بشم هم اینکه خواهش کنم اگر فردی دچار این بیماریه تا زمانی که درمان مواثر نشده تشکیل خانواده نده و بچه دار نشه.
من خیلی صدمه دیدم از این خودخواهی و رنج میبرم از آسیب هایی که این مسائل بهم زده.
عذر میخوام اگر طولانی شد