همسرم دوست نداشت بچه دار شیم و اولویتش مهاجرت بود.
ولی نشد که مهاجرت کنیم، البته منم ته دلم راضی نبودم و تلاشی نکردم، چون معتقد بودم دیر شده برامون.
تا اینکه به اصرار من راضی شد به بچه دار شدن..
دوماه دیگه ایشالا پسرمون به دنیا میاد
همسرم توجه بهتری به من و بچه در دوران بارداری داشت و هرچی پیش میره بیشتر به بچه توجه میکنه، اوایل زیاد حس نداشت...
گاهی عذاب وجدان میگیرم و میگم نکنه درحقش اجحاف کردم و نظرمو بهش تحميل کردم.
البته به خاطر سن خودشم بود چون دیگه ۴۰ سالش شده و فاصله اش با بچه زیاد میشد.
گاهی میگم شاید درحق بچه هم ظلم کردم و شاید میشد جای دیگه ای به دنیا بیاد!
نمیدونم چرا این فکرا رو دارم، شاید چون همسرم همش میگه کاش میشد بریم جای دیگه به دنیاش بیاریم، حس میکنم من باید بهش انگیزه میدادم ولی ندادم و به خاطر وابستگی هام تلاشی نکردم. الان میگم نکنه پسرم بزرگ شه، من پشیمون شم که تلاشی نکردم!
اینم اضافه کنم که ما زندگی متوسط خوبی داشتیم