اون ولی ساکن یه شهری بود که بیست دقیقه فاصله داره با ما. برای اینکه همو ببینیم من باید میرفتم پیشش تا کسی نبینه یه وقت.
اما مگه بابام میذاشت پام رو از مسیر شرکت به خونه اونورتر بذارم؟
اون آدم هم باور نکرد که من این مشکلو دارم. میگفت مگه میشه ماشین زیر پات باشه و تو این سن و سال بابات بهت گیر بده؟
گفت داری وانمود میکنی تا من سریعتر بیام خواستگاریت
خلاصه این اتفاق و در کنارش بی سیاست بودنای من باعث شد اون آدم بره.
چند ماهی گذشت و به امید برگشتنش جلوی بابام وایسادم. شرایطی فراهم کردم که کمی آزادتر بشم. الان تو شهر اوناکلاس دارم و هرروز دارم میرم و برمیگردم
اما هربارخنجر به قلبم میخوره که دیگه این رشد و این به اصطلاح آزادی به چه دردم میخوره با داغی که به دلم مونده؟