من مامانم اینا یه خونه دو طبقه خریدن بعد حالا بعده یه مدتی خالم گفت میخان بیان تو اون طبقش خالم با پسرش زندگی میکنه شوهرش فوت کرده پسرش طلاق گرفته پسرخالم ازین ادمای خاله زنک و ازینا که صبح تا شب تو خونه بیکارن و ادمه شر شوهرم چندبار باهاش برخورد داشته میگه خوشم نمیاد از شخصیتش ولی کلا اینکه شوهره من ادمه حساسیه هم هست چون شوهر خواهرم اصن اینجوری نیس و براش اهمیت نداره که اینا اومدن خونه مامانم اینا
خلاصه اینکه الان منی که چندین سال بود خودم ظهر میرفتم خونه مامانم و عصر برمیگشتم یا حالا یوقتا تا شب میموندم و بعد بابام میبردم هفته ای یبارم میرفتم فقطم تنها جایی که میرفتم همینجا بود نه با دوستی در ارتباطم نه دخترای فامیل برم بیرون خواهرامم سرکار میرن زیاد نمیتونیم بریم خونه هم
خلاصه اینکه حالا شوهره من میگه با خودم میریم و برمیگردیم در حد سر زدن خیلی ناراحتم انقد بحث کردیم باهم بهش میگم من نمیتونم که مامان بابامو نبینم ولی تو سرش نمیره میگه من ازین پسره خوشم نمیاد دوس ندارم تنها بری
تنها دلخوشیم مامانم بود که اونم اینطور میگه خیلی نابودم بخدا بهش میگم بیا بریم مشاوره هرچی اون گفت انجام میدیم چون مشکلاته بیشتری هم دارم اینکه با خانواده شوهرم زندگی میکنیم و زجرایی که کشیدم و میکشم ولی گفت من نمیام مشاور
توروخدا خواهرانه کمکم کنید بگید چکار کنم ؟