یه همسایه داشتیم پسره یه دختری رو میخواست
عاشق هم بودن شدید
جونشون برا هم در میرفت
رفتن ازمایش خون ولی خونشون به هم نخورد
اصلا داغون داغون بودن دوتاشون و خانواده ها نذاشتن ازدواج کنن خودشون میگفتن ما همو میخوایم ولی خانواده ها مانع شدن تا بعد چندوقت دختره ازدواج کرد ولی سر یه سال نشده طلاق گرفت...بعدش دوباره همین پسرهمسایه ما که هنوزم عاشق دختره بود رفت خاستگاری و بالاخره علیرغم این که خونشون به هم نمیخورد ازدواج کردن و سه چهارشب پشت هم جشن گرفتن...الان خیلی خوشبخت دارن زندگی میکنن