دیشب با همسرم تو بالکن نشسته بودیم که صدای یه دختر و پسر تو کوچه بالا گرفت. پسر، کفشایی که از قرار معلوم، یک ماه پیش برای دختر خریده بود رو از پاش درآورد و پابرهنه رهاش کرد و رفت.
دخترا، این نتیجه دوست شدن با آدمای دوزاری و چیپه.
صداش کردم، صبر کن برات کفش بیارم. وقتی رفتم، رفته بود.
- مهشید
واقعا چراا؟