مامانم میدونست بابام آدم خوبی نیست با وجود اینکه بچه دار نمیشد کلییی دکتر رفت تا بچع دار شه
از وقتییی یادمه دعوا بوده حوری که بچه بودم از صدای دعوا میترسیدم گریه میکردم میزدن تو دهنم که گریه نکنم
بزرگ شدم هرچی گفتم مامان جداشووو من کار میکنم خرجمون و میدم.هی گفت نههه پس آبرو چی؟
یه جایی رسید بابام باعث آبروریزیمون شد مامامنم بیرونش کرد
به یک ماه نکشید تحت تاثیر حرفای مردم قرار گرفت و باز اوردش خونه
الان جوری شده هیچ آبرویی برامون نمونده با کارای بابام
هیچ کس برای خاستگاری طرف من نمیاد
انقددد آبروریزی کرده هرروز مامور دم خونمونه
خیلی خستم دیگ بریدم
منو مامانم جوری زندگی میکنیم که همه رو سرمون قسم میتورم ولی بابام...
امشی دعا کردم دیگ بخوابه پا نشه از خواب