دیگه بماند اون شب چه اتفاقاتی افتاد توی بیمارستان یه بلاهایی سرم اومد هرکی میدید منو گریه میکرد نمیخوام ناراحتتون کنم
بهش گفتم نکن این کارو من زندگیمو دوس دارم قران اوردم جلوش گذاشتم گفت به این قران کاری نکردم گفتم میدونی اگه قسم بخوری تا چند روز دیگه یا خودت مریض میشی یا یکی از اعضای خانوادت اتفاق بدی براش میوفته؟ گفت باشه
سه روز بعد برادرش تشنج کرد خورد زمین کتفش خرد شد الان دستش بالا نمیاد قاشق غذا دهن خودش بذاره
گفتم دیدی؟ قسمت دروغ بود تو نجس بودی قران رو تو کار نکرد افتاد رو داداشت پس تو یه چیزیت هست
گفت بریم مشهد توبه کنم بردمش مشهد
اومدیم میرفتم سرکار پیام میداد کجایی عزیزم عشقم کی میای خونه من میگفتم این یه ریگی به کفشش هست
اومدم گوشیشو گرفتم فیس آی دی گذاشتم شبا که خواب بود رفتم گوشیشو باز کردم
دیدم با همون پسر صاحبخونمون خانوم گلم جان دلم راه انداخته بود
و پنج تا شماره رو توی لیست سیاه گذاشته بود که زنگ نخوره گوشیش اسکرین گرفتم فرستادم برا خودم
روز بعد اومدم چک کردم دیدم جای شماره ها عوض شده پس فهمیدم این موقعی که من خونه نیستم اینارو از بلاکی در میاره صحبتشو میکنه دوباره میذاره بلاکی اون وقتیم که پیامو زنگ میداد که کجایی عشقم واسه این بود آمار منو بگیره ببینه کی میرسم خونه
واسش یه عالمه لباس ست زیر و لباس خواب و فیشنت و این چیزا گرفته بودم یه بار پیش من نپوشید
ولی دیدم یه عکسی با فیشنت گرفته توی واتس اپ فرستاده بود ولی چون چتو پاک کرده بود عکس توی قسمت عکسای ارسالیش بود
گفتم اینو واسه کی فرستادی گفت واسه خواهرم گفتک خواهرت چرا باید ناکجا آباد تورو ببینه آخه این چرتو پرتا چیه تحویل من میدی یه عالمه کتکش زدم و از خونه رفتم بیرون
دم صبح اومدم خونه دیدم یه لیوان شکونده چهارتا خط ریز انداخته رو دست خودش خودشو زده بود به مردن
منم تا گوشیو گرفتم زنگ زدم اورژانس اجتماعی دیدم زنده شد اومد گوشیو از دست من بگیره اورژانس اجتماعی اومد و پرونده ی مارو دادن بهزیستی فرداش رفتیم اون مشاور برگشت اول با دوتامون صحبت کرد بعد با اون تنها بعد با من به من گفت پسرم من زنای خیابونی دخترای فراری دختراس معتاد و زندان رفته و فلانو فلانو تونستم درمان کنم این زن تو درمان نمیشه من نباید اینو بگم ولی خودتو نجات بده
ولی من هی میگفتم گوه خورده مشاور میبرمش روانپزشک و هرجا نیاز باشه درمانش میکنم چون اولین عشقمه اولین بار در زندگیم عاشق شدم نمیذارم همینجوری از دستم بره
من به پدرو مادرم که شهرستان زندگی میکردن نگفتم منو انداخته رو تخت بیمارستان بهشون رسوندن بودن اونام اومدن تهران خونمون زنگ زدن به داداشش با زن داداششو خواهرش اومدن خونمون
داداشش برگشت گفت ما نه این خانومو تحویل میگیریم نه وسایل جهیزیش رو
بذارید بیرون وسایلش رو تا این همسایه ها هرکی هرچی نیاز داره ورداره ببره